Tuesday, August 30, 2005

خالي شدم از كينه

چند روز قبل، كسي كه دوست‌اش دارم دلم را شكست. يعني نشكست، لگدمال كرد. تا امروز خشمي از او در دلم افتاده بود، اما يك‌باره از دلم خارج شد. من ذاتا آدم كينه‌اي نيستم و اين دل‌خوري را هم گذاشتم كنار داغ‌هاي ديگر. امروز خالي شده‌ام از حقد و خشم نسبت به او. مثل گذشته باز هم دوست‌اش دارم. شايد بيشتر از قبل حتي؛ ولي چه سود كه ديگر اين دوست داشتن‌ها يك طرفه شده است.

آن كه مي گويد دوست‌ات دارم
خنياگر غم‌گيني است
كه آوازش را از دست داده است.
آن كه مي گويد دوست‌ات مي‌دارم
دل اندوه‌گين شبي است
كه مه تاب‌اش را مي‌جويد.

- شعر: شاملو

Monday, August 29, 2005

كم حوصلگي: آفتي براي درست ديدن

امروز وقتي از داخل اتوبوس آسمان تهران را نگاه مي كردم، يادم افتاد كه مدتها ست كه توجهي به آسمان تهران نكرده‌ام. لكه‌هاي ابر بر فراز دامنه‌ مرتفع خشك البرز جلوه زيبايي ساخته بود. با تماشاي اين تصوير زيبا باز نگراني از گسترش نقاط كورم به سراغم آمد.
هر انساني نسبت به مسائل جامعه و محيط اطرافش داراي نقاط كوري‌ است. من نيز نقاط كوري دارم كه با وجود آگاهي از آنان هنوز كاري از پيش نبرده‌ام و رنج مي‌برم. دائم تمرين مي كنم تا بتوانم ببينم اين نقاط را؛ چون هر اتفاق كوچكي در جامعه تجربه گرانبهايي مي تواند باشد. حتي در وبلاگ نويسي هم سعي‌ام بر همين مبناست؛ سعي مي كنم به نكاتي كه پيوسته از آنها مي گذشتم و اهميت نمي دادم، اهميت بيشتري دهم.
هميشه سئوالي در ذهنم وجود داشته كه انسان‌هايي كه به درجات عاليه فرهنگي و ادبي مي‌رسند، چگونه توانسته‌اند نقاط كور ديدشان را از بين ببرند؟ با مطالعه زياد؟ مسلما يكي از عوامل مهم همين مطالعه فراوان است. اما بسياري را سراغ دارم كه با توجه به دانش مطلوبشان هنوز در نگاه باز و وسيع مشكلاتي دارند و به توانايي نرسيده اند. به نظرم كمي هم ارثي ست اين توانايي. تيزبيني و كشف نقاط كور و رفع آنها مقداري هنر ذاتي مي خواهد.
هر روز كه از خانه خارج مي شوم، از گربه زير ماشين گرفته تا كلاغ نشسته بر شاخه درخت را مي پايم. حتي آن دختر زيبا رو را كه ادب حكم مي كند تا نبيني‌اش زياد. چون سوژه مي دهند جانداران اطراف و مي شود آموخت از آنان. اما با تمام حساسيت‌هايي كه به محيط اطرافم دارم، هنوز دريافتم مي شود كه بسياري از مسائل از ديد و ذهنم پنهان مي‌ماند. به همين خاطر آزار دهنده مي شود برايم. همين مسئله حتي در روند مطالعه شخصي انسان تاثير منفي مي گذارد. نوعي تعجيل در كار ايجاد مي كند كه در نهايت مزاحمت‌هايي را در روند جهان شناسي ايجاد مي كند. البته فكر مي‌كنم اين قسمت مسئله هم باز كمي به ذات برمي گردد كه "حوصله" مي خواهد. اما در قرن بيست و يك كه ميزان حوصله نزد مردم دنيا به شدت پائين آمده، كار بسيار دشواري مي‌شود مبارزه با كم‌حوصلگي كه در نهايت در اكثر مواقع آفتي مي شود براي پيشرفت در آموزش درست ديدن در زندگي.

...

از امروز تصميم گرفتم مطالبي كه از سايت و وبلاگ‌هاي ديگر برايم جذاب و خواندني آمد، در بخشي به نام "پيوست" وبلاگم لينك بدهم. البته بخش پيوست روزانه نخواهد بود چون وقت زيادي براي صرف اين كار ندارم ولي تا آنجا كه زمان داشته باشم به مطالب خواندني لينك خواهم داد.

/پيوست /

.
.
اين روزها نوشته‌هاي از اين دست، كم يافت مي شود.
.
هر طور شده، مي‌خواهند مجمع را سرپا نگه دارند. به زور موسوي‌خوئيني‌ها را دبير مجمع كردند.
.
يادداشتي سراسر احساسي و غم‌انگيز

Sunday, August 28, 2005

كج‌سليقگي در طراحي پوسترها

از خيابان ولي‌عصر كه به سمت ونك مي‌رفتم، "بورد" سينما استقلال نظرم را جلب كرد. پرده تبليغاتي فيلم "بيد مجنون" را بر بورد زده بودند. فيلم را نديده‌ام و تنها خلاصه‌اي از آن را خوانده‌ام اما به نظرم در نهايت كج سليقگي و بي‌مطالعه پرده تبليغاتي فيلم طراحي شده است. زمان اكران فيلم در تابستان و فصل گرماست در صورتي كه پوستر عكسي از پرويز پرستويي‌ست كه برف بر سر و صورتش نشسته و در بك‌گراند پوستر هم برف و سرما به وضوح ديده مي شود.
تابلوي هر فيلم، پوستر و پرده تبليغاتي‌اش است. مخصوصا پرده بورد سينمايي. اگر پرده فيلم تناسبي با فصل اكران نداشته باشد و در واقع درباره اين ارتباط بصري-مضموني كه بسيار اهميت دارد، انديشه درستي نشود، هيچ حسي در بيننده طالب فيلم ايجاد نمي كند چه رسد به گذري‌ها كه قرار است با پرده فيلم بر سر در سينما ترغيب به تماشاي فيلم شوند. مثل اين مي ماند كه در اوج سرما و زمستان تبليغ كولر گازي كني. يك سئال از طراح اين پوستر دارم. آيا سردي و تراژدي فيلم تنها در تصوير زمستاني فيلم خلاصه شده است؟ يعني فيلم بار ديگر و به اصطلاح گرافيست‌ها سوژه‌اي براي بيان بصري مضمون فيلم وجود نداشت؟ به نظر من طراح پوستر سينمايي فيلم، دايره المعارف خلاقيت كوچكي دارد؛ وگرنه كه هرگز يكي از عوامل موثر در طراحي پوستر سينمايي يعني "زمان" را از ياد نمي برد.
پوستر فيلم را كه بر پرده سينماها هم نقش بسته است، ببينيد و خلاصه داستان را هم در كنارش آوريد تا مطلب دستگيرتان شود.
خلاصه فيلم: « يوسف 45 ساله استاد دانشگاه در رشته ادبيات درس مي دهد. او در سن 8 سالگي بر اثر جرقه آتش بينايي خود را از دست داده است. حالا سالهاست كه او در دنيايي ديگر زندگي مي كند. شكايتي ندارد، زندگي آرام و دوست داشتني اي دارد تا اينكه مبتلا به يك بيماري نسبتاً خطرناك مي شود كه احتمال دارد سلامتي خود را براي هميشه از دست بدهد. داييِ يوسف كه مرد نسبتاً مرفهي مي باشد زمينه سفر او را براي معالجه به خارج از كشور مهيا مي كند. يوسف به فرانسه مي رود در طول مداواي يوسف مشخص مي شود بيماري يوسف خطرناك نيست و غده سرطاني در چشم هاي او خوش خيم مي باشد. با نمونه برداري كه از چشمان يوسف مي شود، مشخص مي شود كه چشمان يوسف در مقابل نور حساسيت نشان مي دهد و در عين ناباوري براي يوسف حالا او بعد از 37 سال مي تواند بينايي خود را بدست بياورد. بعد از گذشت نزديك به سه ماه بعد از آزمايش هاي مكرر بالاخره پيوند قرنيه به چشمان يوسف زده مي شود و او بينايي خود را بدست مي آورد. يوسف وارد جهان ديگري مي شود. جهاني كه حالا هيچ شناختي از آن ندارد حتي زن و فرزند و اطرافيان خود را نمي شناسد. حالا او براي مواجه شدن با اطرافيان خود به خصوص همسر خود نگران است. يوسف در تقابل دنياي جديد كه انگار تولد دوباره اي يافته دچار مشكلات زيادي مي شود و حالا بدنبال دنيايي است كه مي خواهد براي خود بسازد.»*

*- خلاصه داستان: برگرفته از بانك جامع اطلاعات سينماي ايران

Saturday, August 27, 2005

تماشاي مسابقه

گرماي تابستان، بوي سبزه، صداي وز وز چرخيدن پنكه، تكان موج‌دار ملافه روي تخت و زاويه نور خورشيد بر گل‌هاي فرش به همراه سكوتي عميق، نشان از تابستان گرم دارد. ولي، ولي در عمق اين سكوت احساس سردي دارم. دست‌ها را زير سر گذشته‌ام و روي تخت درازكش به سقف زرد رنگ تابستاني نگاه مي‌كنم. قرمزي فرش‌ها بيشتر شده و سرخي‌اش را بر صورتم پاشيده. پره‌هاي پنكه هم با زمان مسابقه گذاشته‌اند. مي دانم كه پنكه زودتر از نفس مي افتد. اما جنگشان تماشايي ست. شايد تمام روزم صرف تماشاي اين مسابقه شود.

Friday, August 26, 2005

حواس پرت شده‌ام

عادت به بعضي كارها موجب دردسر مي شود. وارد اتاق كه شدم ديدم پاهايم خيس است! چرا؟! چطور پاهايم خيس شده؟ هر چقدر به خودم فشار آوردم، نتوانستم به ياد بياورم كه چه زماني پاهايم را شسته‌ام و چرا. آخر هر وقت كه از بيرون وارد منزل مي شوم، يك راست وارد حمام مي شوم و دست و صورت و پاهايم را مي شويم كه از گرد و غبار و دود و بوي گند كدر شده. اما من كه از بيرون نيامده بودم كه پاهايم را شستم؟ وقتي فكر مشغول باشد، همين مي شود ديگر. چون صورتم را وسط روز شسته‌ام، در حالي كه فكرم جاي ديگر بوده است، بي اختيار پاهايم را هم شسته ام.
چند روز قبل هم راننده مسافركش در خيابان فرياد مي زد: "سه راه افسريه يك نفر!" تا اين را شنيدم، به داخل ماشين پريدم و راننده هم نشست پشت فرمان و يا‌الله. استارت كه زد گفت: "كجاي افسريه پياده ميشي؟ از كوچه فلان مي خوام برم و كمي بالاتر از ميدون نگه مي‌دارما" من كه نمي‌خواستم به افسريه بروم، با تعجب گفتم: "آقا من سه راه تهرانپارس ميرم!" راننده كه بابت تكميل مسافرانش كلي ذوق كرده بود، با عصبانيت گفت: باباجان من دارم داد مي‌زنم سه راه افسريه، تو ميگي مي خوام سه راه تهرانپارس برم؟! عجب بابا. چقدر پرت مي زني داداش. بريز پايين بينيم تا يه مسافر جور كنيم." من هم خجل زده از راننده و مسافران پياده شدم و در حالي كه شرشر عرق شرم مي‌ريختم با خودم فكر كردم كه چرا اينقدر دچار حواس پرتي شده‌ام؟ خدايا من چرا اين طوري شده‌ام؟ سه راه را بر حسب عادت شنيدم اما دقت نكردم به اينكه منظورش سه راه تهرانپارس است يا افسريه. جدا چقدر سرسري و حواس پرت شده‌ام.

درس ديگر گنجي

هر وبلاگي كه ايجاد مي شود نويسنده‌اش در ابتداي كار حساسيتي نسبت به مطالبي كه انتخاب مي كند دارد. براي شروع كمي بيشتر دقت مي كند. اما اين وبلاگي كه ايجاد كرده‌ام، كارنه‌ام است و هر موضوعي را كه بپسندم مي توانم در كارنه يا همان دفترچه يادداشتم آورم.
چند روزي است كه با بازگشت گنجي به زندگي من هم كمي آسوده خيال شده‌ام. كار درستي كرد گنجي كه اعتصابش را شكست. به نظرم كار او خودكشي سياسي بود. البته در اين شرايط خودكشي قلمداد مي شود. وقتي جامعه از او حمايت نكرد و نسبت به سرنوشتش بي تفاوت ماند و همچنين دوستانش زبان به سرزنش گشودند و كارش را تقبيح كردند، راه اعتصاب مسلما به بن بست مي خورد. من با خط به خط يادداشت مهدي جامي درباره گنجي موافقم. فقط قبول يك نكته در يادداشتش برايم كمي دشوار است. مهدي خان در بخشي از يادداشتش آورده كه اعتصاب غذاي گنجي راه به بن بست "بود". من مي گويم: راه گنجي بن بست "شد". يعني يك اختلاف در فعل جمله. مي توانست اين اعتصاب با حمايت گروه‌هاي داخلي به پيشرفت‌هايي براي حقوق زندانيان منجر شود. اما چنين نشد و گنجي تنها ماند و يكي از راه‌هاي بيان اعتراض زندانيان براي رسيدن به حقوق خود عملا شكست خورد. براي اثبات اين گفته رفتار با منوچهر محمدي را مثال مي آورم كه سه روز بعد از اعلام شكستن اعتصاب غذاي گنجي و تائيد آن توسط همسرش، ماموران زندان به سلول محمدي رفتند و بعد از آنكه با او بر سر شكستن اعتصاب غذايش به توافق نرسيدند، به شدت او را مورد ضرب و شتم قرار دادند، صداي كسي هم در نيامد.
من در كل اعتصاب را نوعي اعتراض مي دانم و نه خودكشي سياسي، اما گنجي در روزهاي آخر اعتصابش در وضعيت دشواري گرفتار شده بود. او كار را براي جامعه به جايي رسانده بود كه در صورت عقب نشيني و ذره‌اي همكاري با پزشكان بيمارستان، نوعي پيروزي براي دادستاني و مرتضوي محسوب مي شد. ولي هوش بالاي او و قدرت تحليلش به اين نتيجه رساند كه با مرگ و فنا شدن در حال حاضر اثرش چند روز يا در نهايت چند ماه بيشتر نخواهد بود. او مي تواند دوباره و بعد از بهبودي به مبارزه ادامه دهد. در هر مبارزه‌اي عقب نشيني وحود دارد و جايز است. مخصوصا كه استراتژيك باشد. من خيلي خوشحالم كه گنجي در آن شرايط به اين مهم رسيد و تصميم درست گرفت.
آنان كه منتظر مرگ گنجي بودند تا از او يك قهرمان مرده ديگر بسازند، اكنون با اين انتخاب گنجي دلخوريشان را با سكوت نشان مي دهند. در آينده كه گنجي سلامتي‌اش را بدست آورد، بر سرش خواند زد كه تو هماني بودي كه شكست خوردي و اعتصابت را شكستي اما به قول مهدي جامي گنجي كار خود كرد. اگر او تا آخر عمر سكوت كند هم آنقدر حرف زده كه كافي باشد. او خيلي بيش از توانش هزينه داده است.
به هر حال من جوان، درسي از شكست اعتصاب غذاي گنجي گرفتم كه در بازي شطرنج سياست، در اوج حمله به دفاع هم نياز است و گاهي براي مدتي بايد گارد گرفت. اين عقب نشيني‌ها نه از براي شكست است كه براي تداوم مبارزه است؛ براي رسيدن به آزادي. بازگشت گنجي به زندگي براي من خط قرمزي است بر تمام فعاليت‌هاي چريكي كه نشان مي دهد تلاش براي زندگي و زنده ماندن در اولويت است و تنها راه درست است براي ادامه مبارزه سياسي در ايران امروز.

مرهم كودكان

به جرئت مي گويم كه هيچ چيز به اندازه بچه‌ها من را به زندگي اميدوار نمي كند. ديشب در يك مهماني، سه چهار بچه بيست روزه الي يك ساله در كنار هم ديدم كه مرا سر حال آورده است. چقدر شيرين هستند بچه‌ها؛ پاك‌اند. آلودگي ندارند. تمام زيبايي زندگي را در آنها مي توان ديد. مي‌شود از آنان انرژي گرفت. ديشب براي من دلخور از روزگار نامرد، ديدن بچه‌ها مسكن بود؛ مرهمي بر دل خسته‌ام.

Thursday, August 25, 2005

زنده باد شادي

هيچ انساني را دل شكسته نمي خواهم، حتي مخالف‌ام را.
اين را از ته دل مي گويم كه شادي را براي همه آرزو مي كنم.

Wednesday, August 24, 2005

سخني با دوستان


همان طور كه در زير لوگوي وبلاگ آوردم، "كارنِه" يعني دفترچه يادداشت. دفتري كه مي توان از همه چي و همه كس و همه جا در آن نوشت. راحت و آزادانه. بي سانسور و ملاحظه. من هم مي خواهم چنين كنم و آزادانه درباره هر چه كه به ذهنم مي رسد، در دفترچه يادداشت كوچكم بنويسم. خب، مگر كار وبلاگ نويس بيش از اين است؟ نه. وبلاگ براي نوشتن درد دل‌ها و نظرات شخصي‌ست. بيان عقايد شخصي درباره مسائل مختلف.
از شما خواننده عزيز هم درخواستي دارم؛ اگر به اين وبلاگ سر مي زنيد و مطلبي از آن را مطالعه مي كنيد، كامنتي نيز بگذاريد و نظرتان را بنويسيد كه برايم بسيار با ارزش است و در اصلاح فكري‌ام تاثير فراوان دارد. كامنت براي تبادل نظر است. اينكه شما درباره مسئله‌اي كه نويسنده وبلاگ مطرح كرده، چه فكر مي كنيد. يك طرفه صحبت كردن براي هر نويسنده اي كه نقد نشود، توهم مي آورد.
در همين ابتداي كار لينك دوستان را اضافه كرده ام. البته ناقص است و چند تاي ديگر را هم بايد اصافه كنم. اما نياز به تبادل لينك هم هست تا اين وبلاگ نوپا كمي معرفي شود.

Tuesday, August 23, 2005

تولد كارنه


وقتي جوجه‌اي از تخم بيرون مي آيد، شكننده است. نحيف است و ضعيف. با بادي سرما مي خورد و با تلنگري به زمين مي افتد. اگر گردنش را بگيري تمام استخوانهاي گردنش را مي تواني به راحتي در دست گيري. با فشاري خفه مي شود بس كه ضعيف است اين جوجه. حالا وبلاگ من هم مثل همين جوجه تازه متولد شده است. ضعيف و شكننده. تا خود را پيدا كند و گوشت بياورد طول مي كشد. سر رو به بالا دارد تا تغذيه كند از خوانندگانش. اميد دارد هر روز خوانندگان بيشتري پيدا كند. هر كس كه به اين وبلاگ سر مي زند مراقب باشد كه نويسنده اين وبلاگ ضعيف است و به تلنگري با صورت به زمين مي افتد.
پس مواظب كارنه باشيد؛ چون كوچك است.
اول شهريور 1384