در يك ساندويچي نشسته بودم. گهگاهي از بين عابران، كسي رد ميشد و به لقمههايم نگاه ميكرد. ساندويچ را تمام كردم و رفتم به سمت محل كار. در راه، يك واكسي گوشه خيابان نشسته بود و به كفشهايم خيره شده بود. ميخواست ببيند خاك گرفته است يا نه؛ خيلي فقير بود. آن طرفتر بچهاي خياباني گوشه يك فروشگاه كز كرده بود و به كاپشنم چشم دوخته بود.
تمام امروز را حس كردم عدهاي به وضعي كه دارم حسرت ميخورند. نگاهي به خودم كردم و ديدم من هم حسرت ميخورم؛ حسرت كسي را كه ديروز وارد فروشگاه كانن شد و دو ميليون تومان چك پول روي ميز گذاشت و آن دوربين D20 را كه هر روز ميرفتم جلوي ويترين و نگاهش ميكردم، خريد. همهمان يك جورهايي داريم حسرت ديگري را ميخوريم. اما حسرتها با هم متفاوت است. دغدغه من نان شب و لباس گرم نيست. درد من نداشتن يك دوربين خوب است كه مجبور نباشم با دوربين قراضهام عكاسي كنم. ولي آن چشمها كه به لقمهها و لباسهايم دوخته شده بود از جنس ديگر حسرت است. آنها از ابتدايي ترين نيازها بيبهرهاند. دقيقا بعد از من آنان هستند. اين طبقهها بدجوري مرا آزار ميدهد. هر روز كه در خيابانهاي تهران راه ميروم با خودم ميگويم ايكاش نگاهمان به بنزي خيره نشود و دولا نشويم تا راننده اش را ببينيم كه آيا مريخي ست يا زميني. يا حسرت همديگر را بكشيم.
در اين روزگار غريب جسارت ميخواهد با وضع مناسب بيرون رفتن. نگاهها به آدم دوخته ميشود. صدها چشم آدم را ميپايد. بعضي وقتها با خودم ميگويم فلان راننده سوار بر ماكسيما چطور اين همه جفت چشم را ميتواند تحمل كند. خجالت نميكشد؟! بيشتر نگاه من به او از اين باب است؛ ميخواهم واكنشاش را نسبت به اين همه نگاه ببينم.
ميدانم حرفهايم قديميست؛ بوي كهنگي ميدهد. اصلا براي خيليها خندهدار شده است. اما اين حسرتها همواره در جوامع سرمايهداري همراه انسانها ميماند. رهايشان نميكند. شايد جرئت نكنند بازگو كنند آروزيشان را، اما هميشه به دنبال خود تا لحظه مرگ در ذهن ميسپارند. نميدانم شايد همين حسرتهاست كه همانند داستان كيمياگر كوئيلو به انسانها انگيزه براي ادامه زندگي ميدهد. اما اين تفاوت داستانها را من نميپسندم كه من دغدغه پيشرفت داشته باشم و آموختن و ديگري تمام عمر را بدود تا ابتداييترين مايحتاج زندگي را تازه كسب كند. من از اين تفاوتها عذاب ميكشم؛ عذاب.
تمام امروز را حس كردم عدهاي به وضعي كه دارم حسرت ميخورند. نگاهي به خودم كردم و ديدم من هم حسرت ميخورم؛ حسرت كسي را كه ديروز وارد فروشگاه كانن شد و دو ميليون تومان چك پول روي ميز گذاشت و آن دوربين D20 را كه هر روز ميرفتم جلوي ويترين و نگاهش ميكردم، خريد. همهمان يك جورهايي داريم حسرت ديگري را ميخوريم. اما حسرتها با هم متفاوت است. دغدغه من نان شب و لباس گرم نيست. درد من نداشتن يك دوربين خوب است كه مجبور نباشم با دوربين قراضهام عكاسي كنم. ولي آن چشمها كه به لقمهها و لباسهايم دوخته شده بود از جنس ديگر حسرت است. آنها از ابتدايي ترين نيازها بيبهرهاند. دقيقا بعد از من آنان هستند. اين طبقهها بدجوري مرا آزار ميدهد. هر روز كه در خيابانهاي تهران راه ميروم با خودم ميگويم ايكاش نگاهمان به بنزي خيره نشود و دولا نشويم تا راننده اش را ببينيم كه آيا مريخي ست يا زميني. يا حسرت همديگر را بكشيم.
در اين روزگار غريب جسارت ميخواهد با وضع مناسب بيرون رفتن. نگاهها به آدم دوخته ميشود. صدها چشم آدم را ميپايد. بعضي وقتها با خودم ميگويم فلان راننده سوار بر ماكسيما چطور اين همه جفت چشم را ميتواند تحمل كند. خجالت نميكشد؟! بيشتر نگاه من به او از اين باب است؛ ميخواهم واكنشاش را نسبت به اين همه نگاه ببينم.
ميدانم حرفهايم قديميست؛ بوي كهنگي ميدهد. اصلا براي خيليها خندهدار شده است. اما اين حسرتها همواره در جوامع سرمايهداري همراه انسانها ميماند. رهايشان نميكند. شايد جرئت نكنند بازگو كنند آروزيشان را، اما هميشه به دنبال خود تا لحظه مرگ در ذهن ميسپارند. نميدانم شايد همين حسرتهاست كه همانند داستان كيمياگر كوئيلو به انسانها انگيزه براي ادامه زندگي ميدهد. اما اين تفاوت داستانها را من نميپسندم كه من دغدغه پيشرفت داشته باشم و آموختن و ديگري تمام عمر را بدود تا ابتداييترين مايحتاج زندگي را تازه كسب كند. من از اين تفاوتها عذاب ميكشم؛ عذاب.