امروز تشنه بودم. تشنه يك يادداشت خوب كه رسيد از وبلاگ نويسندهاي بزرگ و دوستداشتني؛ عباس معروفي چه كرده با كلمات! بخوانيد يادداشت شاهكارش را:
روشنفکران دينی نظام
امشب باز غمگينم و ابرآلود. حالت آدمی را دارم که از کورههای آدمسوزی نجات پيدا کرده، و دارد در قطاری به مقصدی نامعلوم سفر میکند، و برای شهرش و زادگاهش و ميهنش و خانهاش و فرهنگش گريه میکند. به قول تو؛ اين ايران من است، تنها جايی که اجازه میدهم خاکش بغلم کند.
من نسبت به آن بازجوی روانی که پروندهی سعيدی سيرجانی را بسته بود و پروندهی مرا گشوده بود تا حسابی مرا بچلاند عصبانی نيستم، او يک مزدور بوده که نمیفهميده چه بلايی سر مملکتش میآورد، شايد. او را بخشيدهام، هرچند کابوسش هنوز رهايم نکرده است.
روشنفکران دينی درون نظام را اما نمیبخشم. و تمامی گناه را پای آنها میگذارم که ربع قرن بيرونهی نظام را ماله کشيدند تا جنس مرغوبش کنند و به غرب بفروشند و در جهان برای اين اژدها جا باز کنند.
دولتمردانی که در قدرت شاهد اين همه جنايت فجيع بودند و مهر سکوت بر لب زدند و عاقبت وقتی باطله شدند، به کنجی خزيدند و در عافيتطلبی شعر زمستان را زير لب زمزمه کردند: زمستان است، سرها در گريبان است...
حتا حالا نيز حاضر نيستند لب باز کنند و حقيقت را برای مردم بگويند. نمیدانند که خودشان قربانيان اصلی اين نظاماند. و هنوز به اين جهنم اميد بستهاند.
اين حکومت ربع قرن زور زده و هزاران آدم برای خودش درست کرده، و بعد میبينی که مثل سوسک باهاشان برخورد میکند، با دمپايی میکوبد توی سرشان که پهن شوند کف حياط يا حيات.
باور کن جز اين نبوده و نيست عزيزم. مگر نديدی اين نظام با آدمهايی مثل مهاجرانی و عادلی و کرباسچی چه کرد؟ يکی حدود بيست سال معاون رييس جمهور و نماينده و به قول خودش دولتمرد بود، آن يکی سفير ايران در ژاپن و لندن بود، رييس بانک مرکزی بود، و آن ديگری تجربهای در شهرداری و شهرسازی کسب کرد که نمیتوان ساختنهاش را نديد. اينجور آدمها در ردهی وزير و وکيل و استاندار و سفير يکی دو تا که نيستند! يک پادگان آدم بودهاند که حالا از ديد نظام اصلاً آدم به حساب نمیآيند و فلهای جابهجا میشوند.
ادامه...
روشنفکران دينی نظام
امشب باز غمگينم و ابرآلود. حالت آدمی را دارم که از کورههای آدمسوزی نجات پيدا کرده، و دارد در قطاری به مقصدی نامعلوم سفر میکند، و برای شهرش و زادگاهش و ميهنش و خانهاش و فرهنگش گريه میکند. به قول تو؛ اين ايران من است، تنها جايی که اجازه میدهم خاکش بغلم کند.

روشنفکران دينی درون نظام را اما نمیبخشم. و تمامی گناه را پای آنها میگذارم که ربع قرن بيرونهی نظام را ماله کشيدند تا جنس مرغوبش کنند و به غرب بفروشند و در جهان برای اين اژدها جا باز کنند.
دولتمردانی که در قدرت شاهد اين همه جنايت فجيع بودند و مهر سکوت بر لب زدند و عاقبت وقتی باطله شدند، به کنجی خزيدند و در عافيتطلبی شعر زمستان را زير لب زمزمه کردند: زمستان است، سرها در گريبان است...
حتا حالا نيز حاضر نيستند لب باز کنند و حقيقت را برای مردم بگويند. نمیدانند که خودشان قربانيان اصلی اين نظاماند. و هنوز به اين جهنم اميد بستهاند.
اين حکومت ربع قرن زور زده و هزاران آدم برای خودش درست کرده، و بعد میبينی که مثل سوسک باهاشان برخورد میکند، با دمپايی میکوبد توی سرشان که پهن شوند کف حياط يا حيات.
باور کن جز اين نبوده و نيست عزيزم. مگر نديدی اين نظام با آدمهايی مثل مهاجرانی و عادلی و کرباسچی چه کرد؟ يکی حدود بيست سال معاون رييس جمهور و نماينده و به قول خودش دولتمرد بود، آن يکی سفير ايران در ژاپن و لندن بود، رييس بانک مرکزی بود، و آن ديگری تجربهای در شهرداری و شهرسازی کسب کرد که نمیتوان ساختنهاش را نديد. اينجور آدمها در ردهی وزير و وکيل و استاندار و سفير يکی دو تا که نيستند! يک پادگان آدم بودهاند که حالا از ديد نظام اصلاً آدم به حساب نمیآيند و فلهای جابهجا میشوند.
ادامه...