Wednesday, January 25, 2006

يك خاطره


هر وقت كه وارد وبلاگ حسن سربخشيان[عكاسي كه از هر فريم‌اش نكته‌اي ياد گرفتم] مي‌شوم و چشمم به اين عكسش مي‌افتد، ناخودآگاه به روزهاي هجده تير 78 مي‌روم. چه روزهايي بود براي من كه همه آن چند روز را از نزديك ديدم و مي‌خواستم كه همه اتفاقات را در ذهنم ثبت كنم. با ديدن اين عكس گوشه‌اي از آرشيو آن روزها برايم باز شد. پنج روز خانه نرفتم. آخرش هم وقتي خبردادند كه مادرم پس افتاده و حالش وخيم است، راضي به برگشت شدم.
از سال هفتاد و پنج تا كنون تقريبا بيشتر حوادث مهم سياسي را كه در مملكت ما رخ داده از نزديك ديده‌ام. يادم مي‌آيد يكي از روزهاي درگيري‌هاي هجده تير[ روزسوم، يعني يكشنبه بيستم تير78] حدود ساعت يك بعدازظهر در ميدان ولي‌عصر، با عده‌اي از بچه‌ها از طرف دانشگاه مامور شديم كه مراقب جمعي باشيم كه حرارتشان زياد بود و به تصميم جمع توجهي نمي‌كردند و مي‌گفتند كه فرياد اعتراض‌شان را به خارج از دانشگاه بايد ببرند.
در راه عده‌اي اراذل و اوباش در جمع افتادند و مي‌خواستند به بانك‌ها و مغازه‌ها حمله كنند كه ما بلافاصله جمع را از آن محل جدا ‌كرديم و تمام راه به مردم نشان‌شان مي‌داديم كه اينها از دانشجويان نيستند. همين كه به ميدان ولي‌عصر رسيديم، ديدم كه جو ميدان مثل هميشه نيست. تمام مغازه‌هاي داخل ميدان بسته شده‌‌اند و نه از شمال ميدان ماشيني وارد مي‌شود و نه از شرق و غرب ميدان. فقط عابران پياده از كنار و وسط ميدان با شتاب مي‌گذشتند. به دلم افتاد كه بايد در كوچه‌هاي اطراف ميدان خبري باشد. احساس كردم دامي برايمان پهن كرده‌اند. قصدشان اين بود كه بچه را به وسط ميدان بكشند و از چهار طرف حمله كنند. با بچه‌ها تصميم گرفتيم داخل ميدان نشويم؛ اما جمعيت را مگر مي‌شد كنترل كرد! عده‌اي را نگه داشتيم و مابقي رفتند ضلع غربي ميدان و شروع كردند به شعار دادن. در يك لحظه تويوتايي سفيد رنگ با شتاب وارد ميدان شد و هجوم برد وسط جمعيت به قصد مرعوب كردن دانشجويان. دو سرنشين تويوتا مسلح بودند. آن دو ديگر فكر اين را نكرده بودند كه در ميان دانشجويان اراذل و اوباش هم افتاده بودند. دو سه نفر از آنها به سرعت به طرف درب‌هاي خودرو رفتند و دو مامور را با چوب و چماق بيرون كشيدند. آن دو چون مسلح بودند از ترس اينكه خلع سلاح‌ شوند پا به فرار گذاشتند و خودرو را سپردند به جمعيت. جوانان هم در يك چشم به هم زدن شيشه‌هاي ماشين را خرد كردند و يكي با تبحر خاصي در باك بنزين را باز كرد و بنزين‌ ماشين روي زمين ريخت. حال يك جرقه لازم بود تا ماشين تبديل به تكه آهني شود كه شد. پليس كه اين صحنه را از دور مي‌پائيد، باران گاز اشك‌آور در ميدان ريخت. ديگر ازآنجا به بعد نمي‌شد در ميدان ايستاد؛ از ضلع شمال و شرق و غرب ميدان بيسجي چماق به دست همراه با پليس ضد شورش بود كه بيرون مي‌آمد.
يادم مي‌آيد تنها كاري كه توانستم انجام دهم اين بود كه پيراهنم را از تنم درآوردم و جلوي صورتم بستم. هوا جوري شده بود كه انگار در سونايي داغ نشسته‌اي و تنفس مي‌كني. چشم‌هايم به سختي اطراف را مي‌ديد. در حين اينكه فرار مي‌كردم، در كوچه پائين ميدان، پيرزني را پشت درب نيمه باز خانه‌اي ديدم كه ايستاده بود و صحنه را مي‌پائيد. مي‌دانستم كه اگر كوچه را تا آخر بدوم و به خيابان حافظ برسم يك راست بايد سوار خودروي پليس شوم. بچه‌هاي اطلاعات در انتهاي كوچه‌ها نشسته بودند و منتظر تا دانشجوها از راه برسند. از پير زن خواهش كردم كه مرا به خانه‌اش راه بدهد. او هم با گشاده‌رويي قبول كرد و نه تنها من بلكه چند نفر ديگر را هم كه پشت سرم داخل كوچه شده بودند، پناه داد.
خداي من چه مي‌ديدم! از آن لحظه به بعد از بالاي پشت بام خانه آن پيرزن، تنها صحنه يورش وحشيانه پليس و بسيجيان بود و ضرب و شتم جوانان بيچاره در ميدان و كوچه‌هاي اطراف. آتش زدن آن خودرو بد جوري نيروهاي امنيتي را عصباني كرده بود. هر كه را مي‌گرفتند، همانند آهويي كه در چنگال چند ببر افتاده باشد، تكه تكه مي‌كردند؛ ديگر چيزي از لباس‌هايش بر تن باقي نمي‌ماند.
آن روزها يكي همين حسن بود و يكي هم نيوشا توكليان. حسابي عكس گرفتند از اتفاقات. اي كاش روزي شود و نيوشا را ببينم و عكسهاي آن روزها را از او بگيرم. نيوشا در واقع از واقعه هجده تير به بعد عكاس شد. حسابي خود را جا انداخت. دختر زيبايي هم هست كه الان فكر مي‌كنم براي يك خبرگزاري خارجي كار مي‌كند.
تقريبا دو ساعتي در خانه پيرزن ماندم تا آب از آسياب بيفتد. بعد تمام راه تا دانشگاه را دويدم تا موضوع را به بچه‌هاي انجمن اسلامي اطلاع دهم. هيچ‌گاه ميانه خوبي با انجمن‌هاي اسلامي نداشته‌ام اما آن روزها همكاري‌مان جالب بود؛ دانشجويان بي‌دين هم‌سنگر دينداران شده بودند.
راستش اميدوارم روزي برسد كه آنقدر توانايي پيدا كنم كه تمام اتفاقات اين چند سال را بتوانم بنويسم. همه اتفاقاتي كه در حوادث و درگيري‌هاي سياسي افتاد و من از نزديك شاهدشان بودم؛ همه آن اتفاقاتي كه در شب‌هاي كوي دانشگاه در خرداد 82 افتاد و من با لباس مبدل در صف بسيجيان افتادم تا حوادث را از نزديك ببينم؛ همه جنايت‌هايي كه ديدم (من روي صحنه‌هايي كه ديدم جز جنايت كلمه ديگري پيدا نمي‌كنم) و در ذهنم ثبت كردم، روزي بتوانم بر روي كاغذ بياورم‌شان. اميدوارم.