Monday, January 16, 2006

من چه‌قدر موقت‌ام

رضا شكراللهي: مدتی‌ست که احساس می‌کنم بين سه روز تا چند هفته از کارهايی که بايد بکنم و قبلا جزء برنامه‌های روزانه و شبانه‌ام بود، عقب‌ام. پيش‌ترها دو سه روز که از تهران بيرون می‌رفتم، وقتی برمی‌گشتم، دستِ‌کم تا چند هفته حسابی شارژ بودم و بولدوزری پيش می‌رفتم؛ اما تازگی‌ها سفر هم چاره‌ساز نيست. مدتی‌ست نه درست و حسابی کتاب خوانده‌ام و نه حتی به نويسندگی‌های شغلی‌ام رسيده‌ام. بدجوری احساس سرگردانی، ملال، خستگی و اضطراب دارم. نمی‌دانم چه مرگم شده. هنوز هم شب‌ها دير می‌خوابم، ولی ثمره‌اش يک‌دهم پيش‌ترهاست. شايد به خاطر کارم باشد که يک سال است مثل احمق‌ها سر ساعت می‌روم و سر ساعت برمی‌گردم و ديگر مثل سال‌های گذشته، کارمند نمونه(!) نيستم، ولی زمان حضورم در خانه و در اين کنج سالن کوچک آپارتمان هم کم نيست. شايد به خاطر حضور پسرم باشد که تا وقتی بيدار است، عملا فلج‌ام و نمی‌توانم حواسم را جمع کاری کنم. ولی او هم ساعت خواب دارد و شب‌ها تقریبا سر وقت می‌خوابد. شايد بی‌حوصلگی‌ام به‌خاطر افسردگی پنهانی باشد که به‌خاطر فضای سياسی سال جاری گريبانگیرم شده. شايد... نمی‌دانم. فقط می‌دانم عقب‌ام، خيلی عقب، خيلی خيلی عقب، و ملول و بی‌حوصله و خسته و نگران. آهان... فهميدم: احساس موقت‌بودن می‌کنم. مسخره است، ولی دقيقا احساس می‌کنم همه چيز دارد به شکل موقتی و سردستی پيش می‌رود و اين احساس اصلا خوب نيست. فعلا فقط همين!