Wednesday, December 07, 2005


آنقدر بهم ريخته هستم كه اين چند خط را كه مي‌نويسم دارم كلي هنر مي‌كنم. از دست دادن همكاران برايم بسيار دردآور است. نمي‌دانم همسر عليرضا با دوقلوهاي سه ساله‌اش چه كار مي‌خواهد بكند؟! اي كاش جايي بود كه چشمي مرا نمي‌پاييد و حسابي در خلوت مي‌گريستم؛ حسابي.
در اين اوضاع و احوال امروز سري به وبلاگ ف.م.سخن زدم. كاشكي اسم مرا در ليست‌اش نمي‌گذاشت؛ چيزي كه از من ياد نمي‌گيرد، خودش هم مي‌داند، پس اي‌كاش تعارف را كنار مي‌گذاشت. اينجا رفيقمان رفيق بازي كرده. به هر حال از لطفي كه دارد ممنونم.
مي‌خواهم چند روزي بروم به درياي مازندران. شايد در افق‌اش باز هم ببينم تصاوير آرام و باوقار عليرضا و حسن را. يادم نمي‌رود روزهايي را كه عليرضا مي‌آمد مجلس. چقدر اين پسر محجوب بود. دوست داشتم دائم نگاهش كنم. خنده‌هاش دل مي‌برد. پسر تپلي و دوست داشتني كه از ديدنش سير نمي‌شدم. خدايا من نمي‌توانم رفتنش را تحمل كنم، چطور خانواده‌اش مي توانند دوري‌اش را تحمل كنند؟! خدايا كمك‌شان كن.