Wednesday, November 30, 2005

نمي‌دانم چرا يادم رفت اين عكس را در كنار عكس‌هاي تشييع جنازه استاد مميز بگذارم. نقاشي‌ بچه‌هاي روستا كه با ذوق و سليقه معلم‌شان كنار هم چيده شده بود. با چه هيجاني توضيح مي‌داد معلم‌شان براي حاضران كه اين نقاشي‌ها چطور خلق و با چه هدفي دنبال شده‌اند.
از نكات جالب توجه حرف‌هاي معلم اين بود كه بچه‌هاي منطقه كردان كرج پاستل و مداد رنگي نمي‌شناختند و وقتي او برايشان فراهم كرده، نمي‌دانستند چطور از آن استفاده كنند. من شگفت زده شده بودم؛ مگر مي‌شود؟! روستايي حداكثر در صد كيلومتري تهران چطور انقدر محروم است كه بچه‌هايش از كمترين امكانات تحصيلي هم برخوردار نيستند؟ معلم توضيح داد كه با چه تلاشي بچه‌ها را آموزش داده و تشويق‌شان كرده به نقاشي از طبيعت. راست مي‌گفت معلم، چه استعداد‌هايي را هم كشف كرده بود در آن روستا؛ يك نقاشي بود كه انگار ونگوگ ديگري به دنيا آمده بود؛ قدرتي در رنگ‌گذاري‌اش بود كه يك فارغ‌التحصيل نقاشي توان انجام آن ندارد.
هر كس كه نقاشي‌ها را ديد و به حرف‌هاي معلم گوش سپرد، ابتدا معلم را تحسين كرد بعد شاگردان را. چه معلم زحمت كشي بود. به بچه‌هاي روستايش عجيب اعتقاد داشت و مي‌گفت از ميان آنان نقاشان بزرگي مي‌تواند تربيت كند. تمام تلاشش را كرده بود تا در مراسم خاكسپاري مميز نقاشي‌هايشان را به هنرمندان تهراني نشان دهد.