
چه كسي پيش او رفته است و كارش را نشانش داده و فحشي نخورده است؟ من سراغ ندارم. عادتمان شده بود كه از استاد بترسيم اما فحشهايش را جدي نميگرفتيم. وقتي ميگفت فلان فلان شده اين نقطه سر جايش نيست. خب سر جايش نبود؛ درست ميگفت. ميدانستيم كه ناسزاها از سر دلسوزيست. عجب زبان تندي داشت اين مرد. رك همه چي را ميگفت. تعريف بيجا نميكرد و كار بد را راحت كنار ميگذاشت. اصلا نوميدت ميكرد. شاگرد متملق نميخواست. نوچه هم نميخواست. ديگر همه شاگردان عادت كرده بودند به پرتاب كار از پنجرهاي. وقتي ساختمان دانشگاه را ميديديم كه از يكي از پنجرههايش تكههاي كاغذ سرازير شده، ميفهميديم كه استاد كلاس دارد و كار شاگردي را خط زده است.
اما در پس اين تنديها درس بود؛ تجربه بود؛ كسب گوشهاي از درياي تجربه. من هميشه از او ميترسيدم. ميترسيدم مرا از كار نااميد كند. اما نكرد. از ترس و فاصله من خندهاش ميگرفت. ضعيفكشي نميكرد. هيچگاه كارم را تائيد نكرد اما هيچ وقت هم زخم عميق نگذاشت. ولي امروز ميگويم كه اي كاش پر رو بودم. اي كاش جور ديگر بودم و فحش خورم زياد ميشد. آن وقت از اين كه هستم خيلي بيشتر بودم. سوادم مقبول بود. راضي بودم. از تجربه هايش بيشتر مي آموختم.اما خب قبلا هم گفتهام، خصلت ديرينه و بچگيام مانع از آن ميشد كه به او نزديك شوم. امروز حيفم ميآيد كه چرا آن زمان كه بايد ميآموختم، آن طور كه بايد، نياموختم.
ميخواهم بر سر مزارش بروم. مطمئنم بالاي قبرش كه رسيدم، باز هم با ترس خواهم گفت: "استاد! اجازه هست؟"
حرفهاي مميز[ببينيد چقدر اين مرد صريح بود]
پايان يک دوران[اين مطلب را هم بخوانيد]
آقا مرتضي سلام! اسبت كجاست؟ -استاد يونس شكرخواه