Sunday, November 06, 2005

كجا مي‌توان كمي استراحت كرد

از كنار ديوار بلند زندان اوين مي گذرم. سرم را بالا مي برم و نگهبان بالاي برجك را نگاه مي كنم. او زودتر به من خيره شده. با دست به او اشاره مي كنم و با سر سلام و خسته نباشي مي گويم. او با لبخندي و تكان خفيف سر جواب مي دهد. دلم پشت ديوار است. آن سرباز هم فهميده بود به گمانم. حواسم پيش گنجي بود و خيلي‌هاي ديگر كه تنها براي بيان عقايدشان سالهاست كه در سلول اند. مثلا آمده ام كمي هواخوري و كسب آرامش. باز اين ديوارها دگرگونم كرد.
از ديوار زندان مي گذرم. شاخه هاي افتاده بر روي ديوار باغ هاي اطراف را تنها برانداز مي كنم بدون آنكه لذتي از آنها ببرم. تمام حواسم هنوز آن سوي ديوارهاست. به ميدان دركه مي‌رسم. بوي جگر و كباب و غليان مرا به خود مي آورد كه از اين به بعد هم مسير باريك تر مي‌شود و هم سخت‌تر. به سمت كوه حركتم را ادامه مي‌دهم. جواناني را در مسير مي‌بينم كه با اضطراب دائم اين طرف و آن طرف را مي‌پايند تا مبادا مزاحمي سر راهشان سبز شود. در تمام مسير هرجا كه درختي دور افتاده و يا سنگي دماغه‌دار وجود دارد، دختر و پسري زير آنها شانه به شانه‌ يكديگر پنهاني نشسته‌اند. علتش را هم همه مي‌دانند كه لازم به توضيح اضافه نيست؛ عشق را تا آنجا كه مي‌توان، در پستو نهان بايد كرد!
با ديدن اين صحنه‌ها دوباره غم به سراغم مي آيد. اي بابا! هر جا مي روم دردي مي‌بينم. آمده‌ام از درد كمي كم كنم، مثل اينكه راحتي مال من نيست، غصه افزون مي كنم. باز خيالم مي رود پي حرف‌هاي تكراري:" آزادي در اسلام به چه معناست؟ اصلا اسلام براي انسان آزادي قائل است؟ اگر هست پس چرا در اين جمهوري اسلامي نيست؟ ...هان؟...چي؟ اين كشور اسلامي نيست؟ پس چيست؟"
همين سئوال‌ها را در كوهپيمايي با خودم تكرار مي‌كردم كه يكهو خوردم به صحنه‌اي ديگر از موجوداتي ديگر! دو خر يكي ماده و يكي نر به جدالي با هم افتاده بودند. خر ماده طبق معمول بسته شده بود به يك ميله و خر نر هم باز طبق عادت آزاد آزاد بود. جاي مانور داشت و هر كاري دلش مي خواست با خر ماده انجام مي داد. عجبا!
ايستادم و دوربين كوچكم را آماده كردم. مي دانستم كه اين نر خر نقشه‌ها در سر دارد. از چشم‌هايش كه پر خون بود، فهميدم. مگر ماده خر توانست جلوي هوس اين نر خر را بگيرد؟! نتوانست. هر چقدر تقلا كرد، نتوانست. چندين بار با لگد بر سر و صورت نر خر كوبيد اما نتوانست. حيوان زبان بسته با زنجير به ميله‌اي بسته شده بود و راه فرار نداشت. عاقبت خر نر آنقدر اصرار كرد و هيكل خود را بر روي ماده خر انداخت تا خر ماده از نفس افتاد و به نر رضايت داد. تمام پاهايش هم بر اثر كشيده شدن بر روي زمين زخمي شده بود و ديگر توان ايستادگي در برابر نيروي غير قابل كنترل خر نر نداشت.
بقيه ماجرا را روايت تصويري مي كنم تا ببينيد كه اين دو خر آزادانه چه كردند؛ درحاليكه دو جوان ايراني كمي آنطرف تر حتي جرئت صحبت آزادانه با يكديگر نداشتند. اين دو حيوان نمايشي در انظار عمومي برپا كردند كه وصف‌اش به كمال غير ممكن است.

ببينيد! مثلا براي استراحت رفته بودم؛ آن از ديوار بلند اوين كه حال مرا از همان اول بكلي خراب كرد، اين هم از اين همه تضاد كه در طبيعت اسلامي وجود دارد. خدايا! كجا مي‌شود كمي استراحت كرد؟