Wednesday, January 18, 2006

خاطره‌اي از مجلس ششم

اين روزها حال و حوصله وبلاگ‌نويسي ندارم. ديشب به جاي وب‌گردي، به آرشيو عكس‌هايم رجوع كردم و هوس كردم كه آنها را مروري مجدد كنم. در بين عكس‌ها برخوردم به عكسي از ايرج نديمي و ياد آن روزش در مجلس ششم افتادم.
اين ايرج نديمي- نماينده سياهكل و لاهيجان- از آن نماينده‌هاي شوخ طبع و باحال مجلس است و با بيشتر خبرنگاران مجلس هم رفيق. او از معدود نمايندگان محبوب است كه براي دوره هفتم مجلس هم انتخاب شد.
يادم مي‌آيد روزي از روزهاي مجلس ششم، نمايندگان در حال بررسي بودجه كشور بودند. جلسات دو شيفته شده بود و بعد از ناهار هم نمايندگان موظف بودند نوبت بعد از ظهر در مجلس حضور داشته باشند.
معمولا بعد از نماز و ناهار كه جلسات شروع مي‌شود، نمايندگان به دودسته تقسيم مي‌شوند؛ عده‌اي به خواب مي‌روند و عده‌اي ديگر هم انگشت سبابه‌شان را تا آنجا كه مي‌توانند در دماغ‌شان فرو مي‌كنند!
اين ايرج‌خان نديمي هم يك بار بعد از ناهار خوابش برد و پشت ميز نيم ساعت اول جلسه را چرت زد. من از جايگاه خبرنگاران دوربين را روي او زوم كرده و شروع به گرفتن عكس كردم. عكس‌هاي خوبي هم شد. چون نه تنها او بلكه پشت سري‌هايش هم در خواب بودند. ناگهان نديمي از چرت پريد و بالاي سرش را ديد كه يك دوربين روي او فيكس شده و دارد تصويربرداري مي‌كند. انگار روي نديمي آب جوش ريخته‌اند؛ شروع كرد به داد و بيداد كه مال كجا هستم و خبرنگار كدام روزنامه‌. حالا من مرتب از جايگاه به او اشاره مي‌كردم كه آرام باشد و بعد از جلسه برايش توضيح مي‌دهم اما او رضايت نمي‌داد. جلسه را داشت بهم مي‌زد. در اين هنگام يكي از نمايندگان مجلس كه متوجه نشدم كه بود با خنده و صداي بلند به نديمي گفت كه تا تو باشي در جلسه نخوابي. عده‌اي ديگر از نمايندگان هم همراهي‌اش كردند و او را محكوم. نديمي ديد كه فضاي مجلس عليه خودش است، نشست و ديگر چيزي نگفت.
اين موضوع گذشت و من هم حواسم را دادم به كار و غرق در كارم شدم. بعد از چند دقيقه حس كردم كسي روي شانه‌هايم مي‌زند. برگشتم ديدم نديمي آمده طبقه بالا و پشت سرم نشسته. لحن‌اش كاملا عوض شده بود. با خوش‌رويي گفت تو مال كجا هستي؟! گفتم چه فرقي مي‌كند. گفت نه ديگر! فرق دارد؛ مال روزنامه اصلاح‌طلب‌هايي يا راستي هستي؟ پرسيدم نگران عكس‌ات هستي؟ گفت به خدا من نماينده كم كاري نيستم! همه در شهرم مرا به عنوان نماينده‌اي فعال مي‌شناسند. اگر اين عكس را چاپ كني، برايم خيلي بد مي‌شود. گفتم خب چاپش نمي‌كنم؛ خوب است؟ گفت: نه! نشد؛ عكس‌ها را پاك كن. گفتم: اين چه درخواستي است آقاي برادر! گفت: خواهش مي‌كنم پاك‌شان كن.
راستش آنقدر اصرار كرد كه از رو رفتم. كم مانده بود آخر سر ماچ‌ام كند؛ به التماس افتاده بود بنده خدا. گفتم خيلي خوب پاك‌شان مي‌كنم. برگشت و گفت: ببين! جلوي روي من پاك كن. گفتم: پاك مي‌كنم؛ الان به كارم برسم، بعد... گفت: نه! و تا از طريق صفحه نمايشگر دوربينم مطمئن نشد كه عكس‌ها را پاك كردم، مرا رها نكرد.
راستش آن عكس‌ها آنقدر برايم مهم نبودند اما براي او از اهميت زيادي برخوردار شده بودند. از طرفي ديگر هم حال و حوصله درگيري به خاطر چند عكس معمولي را نداشتم و به همين خاطر رضايت دادم. اما نديمي از آن موقع به بعد وقت گير مي‌آورد، نگاهي به بالا مي‌انداخت تا ببيند دوربينم روي او زوم است يا نه و هر وقت مي‌ديد كه چنين است، لبخندي مي زد و سري تكان مي‌داد.