Sunday, December 18, 2005

صحنه‌هايي كه از ياد پسرك نمي‌روند

گزارش جديد سازمان ديده‌بان حقوق بشر درباره قتل‌عام‌هاي سال 67 و متهم كردن پورمحمدي و محسني اژه‌اي در قتل‌هاي دو دهه پيش، آن پسرك را باز برد به اوايل دهه شصت!
پسرك از ياد نمي‌برد زندانيان اوين را؛ با اينكه سن كمي داشت اما خوب يادش هست كه زندانيان چقدر مظلومانه پاي چرخ‌هاي خياطي نشسته بودند و لباس مي‌دوختند. در سالن بزرگي با يك دالان در طبقه دوم كه دور تا دورش شيشه بود و از بالا تمام فضاي سالن ديده مي‌شد. احتمالا كارگاه زندان بود. حدودا در آن زمان هشت يا نه سال داشت پسرك. اما به خوبي يادش مي‌آيد كه آن روز تعدادي از زندانيان را به زور آورده و به صف كرده بودند تا براي‌شان سرود "خميني اي امام" بخوانند.
وقتي سال شصت و هفت فرا رسيد و كشتار دسته جمعي زندانيان سياسي شروع شد، روزي پدرش را گوشه خانه ديد كه سرش را پائين اندخته بود و گريه مي‌كرد. از صحبت‌هاي بزرگ‌ترها متوجه شد كه موضوع اعدام‌ زندانيان است و اينكه بسياري را روي تپه‌هاي اوين كشته‌اند. آرام نشست كنار پدر و در عالم بچگي از او پرسيد: "پدر! يعني همه آنهايي را كه آن روز ديدم مرده‌اند؟" پدرش رو كرد و با غمي گفت: " آره پسرم! آن سالن را جارو كرده‌اند. الان آن سالن خالي شده؛ ديگر كسي نمانده!" و باز شروع كرد به گريه.
پسرك بعد از گذشت چند سال هنوز از ياد نبرده آن صحنه‌ها را؛ حتي دست سازهاي زندانيان را كه به صورت نمايشگاهي درآورده بودند؛ پسرك از ياد نمي‌برد نگهبان سالن را كه بالاي سكويي با يك شلاق ايستاده بود و منتظر تا اگر يك وقت كسي از زندانيان سرش را بالا كرد و آنان را ديد، با تازيانه به جانش بيفتد. چه وحشتناك بود آن نگهبان! راستي اسم‌اش چه بود؟ او كه بود با آن شلاق بلند كه هيچ يك از زندانيان جرئت نداشتند زير چشمي پسرك را نگاه كنند؟ چقدر آن محيط براي پسرك هيجان انگيز بود.
پسرك آن روز نمي‌دانست كه پورمحمدي كيست و مقامش چيست و چه بر سر زندانيان مي‌آورد. پسرك اصلا عمق درد و خفقان را نمي‌توانست درك كند. فرداي همان روز رفت و عضو گروه سرود مدرسه شد و براي هم‌كلاسي‌هايش سرود "خميني اي امام" را با هيجان خواند. اما چند سال بعد وقتي گريه‌هاي پدرش را ديد، فهميد كه خارج از دنياي كودكانه‌اش دنياي ديگري هم وجود دارد كه پدر و مادر و برادرانش در آن دنيا دارند زجر مي‌كشند.