Friday, September 30, 2005

شرمي كه با خود دارم

هميشه گوشه را دوست داشتم. از بچگي دوست داشتم. وارد كلاس اول ابتدايي هم كه شدم، يادم هست كه گوشه كلاس نشستم. تا امروز اين عادت وجود دارد و هنوز گوشه نشينم. ولي هيچ گاه گوشه گير نبودم. در تمام دوران مدرسه شلوغ‌ترين شاگرد بودم اما همواره گوشه نشين بودم. با اين كه شاگرد شيطاني بودم ولي از نشستن نزديك معلم واهمه داشتم. نگاه معلمان هميشه برايم ترسناك بود. هيچ گاه نزديكشان نمي شدم. يادم هست حتي وقتي بيرون از مدرسه همراه پدر و ماردم مي ديدمشان خودم را پنهان مي كردم. ترسي توام با خجالت داشتم. همين شرم را بعد از دو دهه هنوز دارم و وقتي استادي را مي بينم نه اينكه بله گويش شوم اما ارادتم تا لحظه جدايي ذره‌اي كم نمي شود. اتفاقا در دوران دانشگاه از معدود دانشجوياني بودم كه بيشترين "چراها" را مي آوردم. هيچ گاه از مسئله‌اي به سادگي نمي گذشتم و با استاد وارد بحث مي شدم. اما وقتي وارد زندگي خصوصي‌اش مي شدم و يا بيرون از داشنگاه مي ديدمش ديگر از آن سماجت ها خبري نمي شد و باز برمي گشتم به همان شرم بچگي.
از اين شرم ناراحت نيستم ولي علتش را هم نمي دانم. فقط در تمام طول عمرم كه به اين حس عجيب فكر كرده ام، دريافته ام كه براي كلمه معلم و استاد ارزش و احترام بسياري قائلم و وقتي اين صفات را براي كسي مي پذيرم آن شرم مبهم برايش به سراغم مي آيد.