جمعهها اتوبوس در تهران پيدا نمي شود. صبح جمعه كه در اختيار مومنان با خداست تا به نماز جمعهشان برسند؛ بعد از ظهرها هم در پاركينگها قطار هستند تا آماده براي هفته آتي شوند. ديگر گور پدر مسافران جمعه.
نزديك به سه ربع ساعت در ايستگاه معطل شدم. جواني هم كنار من منتظر بود. بنده خدا توان سرپا ايستادن هم نداشت. به شدت مريض بود و دوست داشت بنشيند و به جايي تكيه بدهد. يك كيسه پر از دارو هم دستش بود و دفترچه بيمهاش هم در جيب عقب شلوارش. آنقدر بدحال بود كه از زور كلافگي سرش را رو به آسمان بالا ميبرد و به چپ و راست مي گرداند. انگار سعي مي كرد با هر گردش سر ثانيهاي را طي كند تا درد فراموشش شود. من بيش از آنكه نگران ديركردم باشم، به فكر جوان بدحال بودم. معلوم بود حسابي بي حال است و مي خواهد زودتر به خانه برسد.
ديگر آخرها كلافه شده بودم از كلافگي پسر و اين پا و آن پا مي كردم و زير لب فحش مي دادم به زمين و زمان. دائم با خودم مي گفتم كه خدايا مسئول اين همه معطلي مردم و اتلاف وقتشان كيست؟ چه كسي پاسخگوي اين اهمال كاريها ميشود؟ اين مردم تا كي مي خواهند نسبت به تضييع حقوق خود ساكت باشند؟ همين كه پرسشهاي تكراري را با خودم مرور مي كردم، اتوبوس قراضهاي وارد ايستگاه شد. روي بورد ماشين مقصد مشخص نبود و مردم هجوم بردند تا از راننده بپرسند كه مقصدش كجاست.
بيشتريها سوار شدند و جوان هم همراه بقيه سوار شد. راننده رند اول نگفت كه اتوبوس بليطي است يا پولي و وقتي كه گذاشت همه سوار شدند و درها را بست، بلند به جمع گفت كه اتوبوس كرايهاي است و همگي پنجاه تومانشان را حاضر كنند. در صورتي كه اتوبوس هيچ تابلويي مبني بر كرايهاي بودنش نداشت و اصلا آن ايستگاه مسير كرايهاي نداشت. پسر مريض حال كه معلوم بود تمام پولش را از قبل براي دوا و دكتر خرج كرده بود و ديگر پولي نداشت جز بليط اتوبوس، نالان از وسط جمع گفت:" آقا نگه دار من پياده ميشم" و با شرمندگي از لابلاي مسافران گذر كرد و از اتوبوس پياده شد. پچپچي بعد از درخواست پسر اتوبوس را فرا گرفت همه عصباني به او نگاه مي كردند. هيچ كدام سه ربعي را كه معطل مانده بودند، حساب نميكردند؛ ولي چون آن جوان چند ثانيهاي حركت اتوبوس را عقبتر مي انداخت، نگاههاي فحشداري بود كه به طرفش شليك مي شد. خودش هم اين سنگيني نگاهها را فهميده بود و دلش مي خواست هر چه سريعتر به درب اتوبوس برسد. من نمي دانستم چه كار كنم. به شدت عصباني شده بودم و يك لحظه مي خواستم جلوي جمع داد بزنم و بگويم كه پسر پيدا نشو؛ من كرايهات را حساب مي كنم. اما ترس از اينكه مبادا آبروي پسر جوان بريزد، قورتش دادم و چيزي نگفتم. پسر خجل زده پياده شد و به ايستگاه برگشت و روي جدول كنار خيابان نشست و سرش را تا اتوبوس راه نيفتاد، بالا نياورد.
از آن لحظه تا الان كه اين چند خط را دارم، مي نويسم، تماما به آن پسر مريض احوال فكر مي كنم و دلم پيش اوست كه آيا پسر به مقصد رسيد؟ بنده خدا چقدر ديگر معطل ماند؟ اميدوارم هرچه زودتر به خانهاش برسد و كنار پشتي پدر و سماور مادر راحت دراز بكشد و همه دشواري راه را سريع فراموش كند و فقط به فكر درمان و سلامتي خودش و روزهاي بهتر باشد.
نزديك به سه ربع ساعت در ايستگاه معطل شدم. جواني هم كنار من منتظر بود. بنده خدا توان سرپا ايستادن هم نداشت. به شدت مريض بود و دوست داشت بنشيند و به جايي تكيه بدهد. يك كيسه پر از دارو هم دستش بود و دفترچه بيمهاش هم در جيب عقب شلوارش. آنقدر بدحال بود كه از زور كلافگي سرش را رو به آسمان بالا ميبرد و به چپ و راست مي گرداند. انگار سعي مي كرد با هر گردش سر ثانيهاي را طي كند تا درد فراموشش شود. من بيش از آنكه نگران ديركردم باشم، به فكر جوان بدحال بودم. معلوم بود حسابي بي حال است و مي خواهد زودتر به خانه برسد.
ديگر آخرها كلافه شده بودم از كلافگي پسر و اين پا و آن پا مي كردم و زير لب فحش مي دادم به زمين و زمان. دائم با خودم مي گفتم كه خدايا مسئول اين همه معطلي مردم و اتلاف وقتشان كيست؟ چه كسي پاسخگوي اين اهمال كاريها ميشود؟ اين مردم تا كي مي خواهند نسبت به تضييع حقوق خود ساكت باشند؟ همين كه پرسشهاي تكراري را با خودم مرور مي كردم، اتوبوس قراضهاي وارد ايستگاه شد. روي بورد ماشين مقصد مشخص نبود و مردم هجوم بردند تا از راننده بپرسند كه مقصدش كجاست.
بيشتريها سوار شدند و جوان هم همراه بقيه سوار شد. راننده رند اول نگفت كه اتوبوس بليطي است يا پولي و وقتي كه گذاشت همه سوار شدند و درها را بست، بلند به جمع گفت كه اتوبوس كرايهاي است و همگي پنجاه تومانشان را حاضر كنند. در صورتي كه اتوبوس هيچ تابلويي مبني بر كرايهاي بودنش نداشت و اصلا آن ايستگاه مسير كرايهاي نداشت. پسر مريض حال كه معلوم بود تمام پولش را از قبل براي دوا و دكتر خرج كرده بود و ديگر پولي نداشت جز بليط اتوبوس، نالان از وسط جمع گفت:" آقا نگه دار من پياده ميشم" و با شرمندگي از لابلاي مسافران گذر كرد و از اتوبوس پياده شد. پچپچي بعد از درخواست پسر اتوبوس را فرا گرفت همه عصباني به او نگاه مي كردند. هيچ كدام سه ربعي را كه معطل مانده بودند، حساب نميكردند؛ ولي چون آن جوان چند ثانيهاي حركت اتوبوس را عقبتر مي انداخت، نگاههاي فحشداري بود كه به طرفش شليك مي شد. خودش هم اين سنگيني نگاهها را فهميده بود و دلش مي خواست هر چه سريعتر به درب اتوبوس برسد. من نمي دانستم چه كار كنم. به شدت عصباني شده بودم و يك لحظه مي خواستم جلوي جمع داد بزنم و بگويم كه پسر پيدا نشو؛ من كرايهات را حساب مي كنم. اما ترس از اينكه مبادا آبروي پسر جوان بريزد، قورتش دادم و چيزي نگفتم. پسر خجل زده پياده شد و به ايستگاه برگشت و روي جدول كنار خيابان نشست و سرش را تا اتوبوس راه نيفتاد، بالا نياورد.
از آن لحظه تا الان كه اين چند خط را دارم، مي نويسم، تماما به آن پسر مريض احوال فكر مي كنم و دلم پيش اوست كه آيا پسر به مقصد رسيد؟ بنده خدا چقدر ديگر معطل ماند؟ اميدوارم هرچه زودتر به خانهاش برسد و كنار پشتي پدر و سماور مادر راحت دراز بكشد و همه دشواري راه را سريع فراموش كند و فقط به فكر درمان و سلامتي خودش و روزهاي بهتر باشد.