اين روزها بدجوري به بي پولي خورده ام. نزديك سه ماه است كه حقوقم را دريافت نكردهام و نه هزار تومان هم بيشتر در حسابم باقي نمانده است. وقتي مي خواهم از خانه بيرون بروم، كتاني پا ميكنم تا مسافتهاي حول و حوش ده دقيقهاي را پياده طي كنم و سوار تاكسي نشوم. البته اگر اتوبوس گيرم بيايد كه همه مسير را حتي اگر پنج مسيره هم شود، اتوبوس سوار مي شوم. چه كار كنم ديگر! نمي توانم همانند عكس پائيني[رهبري] دستم را دراز كنم. البته او مثل من درد بي پولي ندارد و بيچاره گدايي شخصيت مي كند؛ كج كردنش هم كه در ذاتم نيست كه اگر بود حال و روزم اين نبود و مثل بعضي از همكارانم الان هم پول داشتم و هم مقام! بگذريم. خلاصه كه بدجوري نانخور پدر شدهام اين روزها. بدجوري رفيق!