Wednesday, November 30, 2005
از نكات جالب توجه حرفهاي معلم اين بود كه بچههاي منطقه كردان كرج پاستل و مداد رنگي نميشناختند و وقتي او برايشان فراهم كرده، نميدانستند چطور از آن استفاده كنند. من شگفت زده شده بودم؛ مگر ميشود؟! روستايي حداكثر در صد كيلومتري تهران چطور انقدر محروم است كه بچههايش از كمترين امكانات تحصيلي هم برخوردار نيستند؟ معلم توضيح داد كه با چه تلاشي بچهها را آموزش داده و تشويقشان كرده به نقاشي از طبيعت. راست ميگفت معلم، چه استعدادهايي را هم كشف كرده بود در آن روستا؛ يك نقاشي بود كه انگار ونگوگ ديگري به دنيا آمده بود؛ قدرتي در رنگگذارياش بود كه يك فارغالتحصيل نقاشي توان انجام آن ندارد.
هر كس كه نقاشيها را ديد و به حرفهاي معلم گوش سپرد، ابتدا معلم را تحسين كرد بعد شاگردان را. چه معلم زحمت كشي بود. به بچههاي روستايش عجيب اعتقاد داشت و ميگفت از ميان آنان نقاشان بزرگي ميتواند تربيت كند. تمام تلاشش را كرده بود تا در مراسم خاكسپاري مميز نقاشيهايشان را به هنرمندان تهراني نشان دهد.
Tuesday, November 29, 2005
بالاخره بعد از مدتها بالا و پائين كردن لينكها و جابجايي و حذف و اضافه كردنشان، به يك لينك ثابت رسيدم كه اگر فيلترشكني پيدا كنم، سيستم "بلاگ رولينگاش" را هم راه مياندازم. [مسعودخان برجيان اگر اين پست را ميخواني، به دادم برس!]
بيست وبلاگ را كه هر روز ميخوانم و بهشان سر ميزنم، انتخاب كردم. البته اين طور نيست كه به غير از اينها به وبلاگ ديگري سر نميزنم. اما اينها را وبلاگهاي "منتخب" ميدانم كه حرف براي گفتن دارند و خودم به شخصه از مطالبشان ياد ميگيرم و آرزو دارم روزي مثل اينان بنويسم.
راستش در انتخابهايم، هم وزن مطالب را مد نظر قرار دادم و هم اخلاق را. به عنوان مثال وبلاگ سيبستان كه هر پستاش آموزنده است برايم و همچنين دوستان ديگر كه لينكشان را آوردهام. مزخرف در اين وبلاگها نيست؛ فخر فروشي نيست؛ حسادت و عقدهگشايي نيست و خيلي عوامل اخلاقي ديگر كه در بعضي از وبلاگها متاسفانه ديده ميشود و جالب اينكه وبلاگهاي پرخوانندهاي هم هستند. در بعضي از وبلاگها متاسفانه شاهد هستم كه طرف هر مزخرفي كه بخواهد ميگويد و به اين و آن ميزند و سپس خدا را بنده هم نيست و عالم را به [...] مباركش هم نميگيرد. خب چه احترامي بايد به اين جور آدمها گذاشت. رفيق بودهاند كه بودند! از اين به بعد رفاقت را كنار ميگذارم. خيلي راحت كنار ميگذارم اين جور آدمها را. به نظرم مهم اين است كه آدم در تمام زندگياش سعي كند پاكيزه باشد، حتي در وبلاگش.
البته سوءتفاهم پيش نيايد كه چون تنها تعداد معدودي از وبلاگها در ستون لينكم وجود دارد، پس مابقي وبلاگها در دسته ديگر قرار ميگيرند؛ خير! اين طور نيست. اولا انتخاب دسته اول نظر شخصي من است؛ دوما دسته "عوضي نويسان اينترنتي" كه نام بردم خيلي كم هستند و تعداد بيشماري [حدود هشتاد درصد] از وبلاگها در دسته سوم طبقهبندي شخصيام قرار ميگيرند كه از طريق لينك دوستان و سايتهاي معروف، به مطالب منتخبشان سر ميزنم.
Monday, November 28, 2005
آخرين تصوير مميز
تصوير بالا را كه ميبينيد پاي برادرش در كادر است؛ لحظهاي كه خاك را بر پيكر سرد استاد ميريخت و برادر ديگرش تا وقتي كه دسته گل را بر مزارش گذاشتند، اشك ميريخت. راستش خيلي خستهام. طبيعت هم امروز خسته بود؛ نه رنگي داشت و نه تركيبي. طبيعت هم فهميده بود كه استاد تركيببندي رفته است. عكسها را از انتهاي مراسم شروع ميكنم به ترتيب تا اول مراسم ميروم. ميخواهم بگويم كه چقدر دوست دارم زمان به عقب برگردد كه برنميگردد.
همسر دوم مميز
شاگردان و همكاران
طبيعت روستاي تكيه، محل دفن استاد مميز
حسين، برادر كوچك استاد
آخرين لحظه
برادر ديگر استاد كه خيلي مظلومانه بالاي قبر خالي برادرش ايستاده بود
مو سفيدان گرافيك از اسداللهي تا فرهادي و حقيقي و...[استاد احصايي هم آمده بود كه در اين تصوير نيست. استاد حقيقي هم در اين تصوير نيست راستي چرا موسوي امين و رخشان نبودند؟!!!]
وداع با خانه
استاد احصايي به شدت ميگريست
نماز
دستكاري تيترها
بعد از مرگ زهرا كاظمي خبرنگار ايراني-كانادايي در زندان اوين روابط ديپلماتيك دو كشور رو به وخامت نهاد تا جايي كه كانادا چندين بار پيش نويس قطعنامههايي را به علت نقض حقوق بشر عليه ايران آماده كرد. حالا در حالي كه روابط ايران و كانادا روز به روز وخيمتر ميشود، خبري بر روي تلكس خبري ايسنا ميآيد مبني بر اينكه سفير كانادا گفته است كه ايران از استانداردهاي بالاي دموكراسي و رعايت موازين حقوق بشري برخوردارست. جاي تعجب دارد! سفير كانادا چنين موضعي گرفته است؟! اگر واقعا اينچنين گفته كه خيلي در گفتارشان تناقض ايجاد مي شود. از يك كشور قدرتمندي به لحاظ ديپلوماتيك مثل كانادا بعيد است!
اما وقتي صفحه خبر را باز ميكنيم و مطلب را ميخوانيم، با جمله ديگري برخورد ميكنيم كه لحن ديگري دارد و منظور چيز ديگريست. سفير كانادا كشور ما را با كشورهاي منطقه و همسايه مقايسه كرده و گفته كه ايران در مقايسه با كشورهاي منطقه از استانداردهاي بالاي دموكراسي و رعايت موازين حقوق بشري برخوردار است.
به نظر من معني اين دو جمله خيلي با هم تفاوت دارد. قياس دموكراسي در كشور ما با منطقه كجا و مقايسه جهاني كجا! بله، درست مي گويد سفير كانادا؛ در قياس با كشورهايي نظير پاكستان با حاكم نظامياش و كشورهاي عربي با پادشاهان ديكتاتورش و همچنين كشورهاي تازه استقلال يافته شمالي و نيز تازه از ديكتاتوري آزاد شده همسايگان غربي و شرقي، ميزان دموكراسي در كشور ما بسيار بالاتر است. در اين حرفي نيست و يك بچه هفت ساله هم ميداند. اما اگر اين عبارت "قياس با كشورهاي منطقه" را از جمله سفير كانادا حذف كنيم معني جمله كاملا عوض ميشود. اين معنا را پيدا ميكند كه كشور ما از استانداردهاي بالاي دموكراسي و آزادي بيان در سطح بينالمللي برخوردار است كه اين طور نيست. ما از لحاظ ظرفيتپذيري دموكراسي و رعايت حقوق بشر در سطح بسيار پائيني قرار داريم. در كل حقوق بشر در خاورميانه در شرايط بحراني قرار دارد كه پرداختن به آن وقت ديگر ميخواهد.
مديران خبرگزاري دانشجويان ايران بايد دقت كنند كه كساني كه وارد سايتشان ميشوند و خبرهايشان را دنبال ميكنند، كمابيش اخبار ايران را دنبال ميكنند و بالطبع نسبت به اين نوع تيترها حساسيت نشان ميدهند؛ خب چرا بايد دولت كانادا در اين شرايط چنين موضعي بگيرد؟ خبر مهم ميشود. خواننده فورا خبر را دريافت و آنرا مطالعه ميكند و وقتي خبر را تا انتها خواند، تازه ميفهمد كه تيتر دستكاري شده است و منظور سفير كانادا چيز ديگري است.
همان طور كه در ابتدا هم گفتم شايد اين تيتر دستوري باشد، نميدانم؛ ولي خب بايد اين را در نظر بگيرند آقايان آمر كه به هر حال خبر خوانده مي شود و ماهيت خبر مشخص؛ حداقل اگر فكر ميكنند با تبليغات رسانهاي ميتوانند افكار عمومي را منحرف كنند، بايد كمي فنيتر عمل كنند.
Sunday, November 27, 2005
يا ايُها الذينَ امنوا لاتَتَخذُوا الذينَ اتَخذُوا دينكُمْ هُزُواوَّلعِبَا مِنَ الذين اوُتُوا الكتابَ مِنْ قَبلكُم و الكُفّار اولياءَ واتَّقوُا اللهَ اِنْ كُنتم مُومنينَ @ وَ اِذا انا دَيْتُم الي الصَلوه اتَّخذوُها هزوا وَ لَعِبا ذالِك بِانَّهُم قَوم لايَعقلوُنَ
اي اهل ايمان با آن گروه از اهل كتاب و كافران كه دين شما را به فسوس و بازيچه گرفتند، دوستي نكنيد و از خدا بترسيد اگر به او ايمان آوردهايد و چون شما نداي نماز بلند كنيد، آنرا مسخره و بازي ميانگارند زيرا آن قوم مردمي بيخرد و نادانند.(سوره مائده-آيههاي 56-57)
راستي چه خوب است كه آدمي خودش بداند كه نادان است! در عوض ادعايش كمتر است و تظاهر به مسلماني نميكند.
روال امداد رساني و تصوير برداري آن طور بود كه بعد از نجات كودك و اينكه مجري برنامه خبر داد در بيمارستان حالش رو به بهبودي است، مرا به وجد آورد و چقدر ذوق كردم كه اين كودك فقير پاكستاني بالاخره زنده ماند. اما كنتراست بالايي برايم ايجاد شد از ديدن اين تصاوير وقتي آنها را گذاشتم كنار تصاوير كشتار مردم عراق. هر روز چندين نفر مثل آب خوردن در عراق دراز ميشوند. هيچ دغدغهاي وجود ندارد كه بر سر مردم عراق چه ميآيد. آنوقت يك شبكه بزرگ خبري بدون آنكه غرب خاورميانه را در نظر بگيرد دائم از بلاياي طبيعي و نجات مردم آورده جنوب آسيا سخن به ميان ميآورد. باور كنيد گيج شدهام. نميدانم من خيلي دانش سياسيام كم است يا اينها دارند به شعور مردم دنيا توهين ميكنند.
حرفهايم كمي رنگ و بوي حزباللهي گرفت، اما اينها واقعيت است و نميتوان كتمانشان كرد. امريكا كنتراست عجيبي در دنيا ايجاد كرده كه تقريبا حد وسط ندارد. اين دويدن سياه و سفيدهاي روزانه در نظرم آزار دهنده شده است. جدا سرمايهداري به درجه حادي از هاري رسيده است.
Saturday, November 26, 2005
استاد! اجازه هست؟
چه كسي پيش او رفته است و كارش را نشانش داده و فحشي نخورده است؟ من سراغ ندارم. عادتمان شده بود كه از استاد بترسيم اما فحشهايش را جدي نميگرفتيم. وقتي ميگفت فلان فلان شده اين نقطه سر جايش نيست. خب سر جايش نبود؛ درست ميگفت. ميدانستيم كه ناسزاها از سر دلسوزيست. عجب زبان تندي داشت اين مرد. رك همه چي را ميگفت. تعريف بيجا نميكرد و كار بد را راحت كنار ميگذاشت. اصلا نوميدت ميكرد. شاگرد متملق نميخواست. نوچه هم نميخواست. ديگر همه شاگردان عادت كرده بودند به پرتاب كار از پنجرهاي. وقتي ساختمان دانشگاه را ميديديم كه از يكي از پنجرههايش تكههاي كاغذ سرازير شده، ميفهميديم كه استاد كلاس دارد و كار شاگردي را خط زده است.
اما در پس اين تنديها درس بود؛ تجربه بود؛ كسب گوشهاي از درياي تجربه. من هميشه از او ميترسيدم. ميترسيدم مرا از كار نااميد كند. اما نكرد. از ترس و فاصله من خندهاش ميگرفت. ضعيفكشي نميكرد. هيچگاه كارم را تائيد نكرد اما هيچ وقت هم زخم عميق نگذاشت. ولي امروز ميگويم كه اي كاش پر رو بودم. اي كاش جور ديگر بودم و فحش خورم زياد ميشد. آن وقت از اين كه هستم خيلي بيشتر بودم. سوادم مقبول بود. راضي بودم. از تجربه هايش بيشتر مي آموختم.
اما خب قبلا هم گفتهام، خصلت ديرينه و بچگيام مانع از آن ميشد كه به او نزديك شوم. امروز حيفم ميآيد كه چرا آن زمان كه بايد ميآموختم، آن طور كه بايد، نياموختم.
ميخواهم بر سر مزارش بروم. مطمئنم بالاي قبرش كه رسيدم، باز هم با ترس خواهم گفت: "استاد! اجازه هست؟"
حرفهاي مميز[ببينيد چقدر اين مرد صريح بود]
پايان يک دوران[اين مطلب را هم بخوانيد]
آقا مرتضي سلام! اسبت كجاست؟ -استاد يونس شكرخواه
Friday, November 25, 2005
حرفهاي امروز رفسنجاني در نماز جمعه معقول بود. چه خوب كه يكي از پايههاي انقلاب به يك اعتدال نسبي دارد ميرسد. او چندين بار در صحبتهايش از كلمه "تعقل" استفاده كرد و فكر ميكنم در داخل منظورش با تيم رئيس جمهور بود كه توصيه كرد در رابطه با پرونده هستهاي از دورانديشي خارج نشوند و موضعگيريهاي تند و افراطي نگيرند. رفسنجاني خوب ميداند كه امروز انقلابش در خطر است. البته بيست و چند سال حكومتدارياش، او را پخته است و فهميده كه دنيا دست كيست و ديگر امروز جاي دادن شعارهاي تند نيست.
ببينيد او درباره مسئله هستهاي در نماز جمعه امروز چه گفته است:
"توصيهي ما اين است كه از شاخ ماجراجويي پايين بيايند[منظور غرب است] و به سمت همكاري پيش بروند. ما آمادهي همكاري هستيم. ممكن است كه زمانبر باشد اما با صبر و حوصله بايد كار كنيم تا منطقه و دنيا را دچار تنش نكنيم.
وي با تاكيد بر اينكه ايران زورگويي را تحمل نميكند، گفت: اميدوارم آنها هم زورگويي را كنار بگذارند و تعقلي كه اين بار در نشست شوراي حكام ديده ميشد ادامه يابد."
اما از حق نگذريم، تيم مذاكره كننده كه به هيچ عنوان هم از دولت دستور نميگيرند، بسيار خوب عمل كرده و تا اينجا توانستهاند وزنه را به سمت خود پائين بياورند. اگر اين تيم احمدينژاد در مسائل هستهاي دخالت نكند، به نظر من تيم مذاكره كننده ايران كه رفسنجاني اين روزها سعي ميكند اثر بيشتري در تصميمگيريهايشان داشته باشد، بتواند باب مذاكرات بلند مدت و مثبت را در جهت حفظ منافع ملي به پيش ببرد.
البته كسب منافع ملي نبايد به قيمت جدال با دنيا تمام شود. اين نكته را يادآوري كنم تا سوءتفاهم پيش نيايد كه فلاني از سرسختي ايران به داشتن فناوري هستهاي دفاع ميكند. نظر من درباره مسئله هستهاي اين است كه ما نياز فراوان به فناوري هستهاي و توليد برق داريم. اما بايد تضمينهاي محكمي بدهيم كه اين چاقويي كه دستمان ميافتد را يك زماني توي شكم همسايه نكنيم. چه كنيم ديگر، آنقدر سابقه بد در حمايت از حزبالله لبنان و ديگر گروههاي تروريستي از خود باقيگذاشتهايم كه مجبوريم تضمين محكم بدهيم تا دنيا باور كند كه آن را دست گروههاي تروريستي نميدهيم؛ ميخواهيم فقط برق توليد كنيم.
Thursday, November 24, 2005
روشنفکران دينی نظام
امشب باز غمگينم و ابرآلود. حالت آدمی را دارم که از کورههای آدمسوزی نجات پيدا کرده، و دارد در قطاری به مقصدی نامعلوم سفر میکند، و برای شهرش و زادگاهش و ميهنش و خانهاش و فرهنگش گريه میکند. به قول تو؛ اين ايران من است، تنها جايی که اجازه میدهم خاکش بغلم کند.
من نسبت به آن بازجوی روانی که پروندهی سعيدی سيرجانی را بسته بود و پروندهی مرا گشوده بود تا حسابی مرا بچلاند عصبانی نيستم، او يک مزدور بوده که نمیفهميده چه بلايی سر مملکتش میآورد، شايد. او را بخشيدهام، هرچند کابوسش هنوز رهايم نکرده است.
روشنفکران دينی درون نظام را اما نمیبخشم. و تمامی گناه را پای آنها میگذارم که ربع قرن بيرونهی نظام را ماله کشيدند تا جنس مرغوبش کنند و به غرب بفروشند و در جهان برای اين اژدها جا باز کنند.
دولتمردانی که در قدرت شاهد اين همه جنايت فجيع بودند و مهر سکوت بر لب زدند و عاقبت وقتی باطله شدند، به کنجی خزيدند و در عافيتطلبی شعر زمستان را زير لب زمزمه کردند: زمستان است، سرها در گريبان است...
حتا حالا نيز حاضر نيستند لب باز کنند و حقيقت را برای مردم بگويند. نمیدانند که خودشان قربانيان اصلی اين نظاماند. و هنوز به اين جهنم اميد بستهاند.
اين حکومت ربع قرن زور زده و هزاران آدم برای خودش درست کرده، و بعد میبينی که مثل سوسک باهاشان برخورد میکند، با دمپايی میکوبد توی سرشان که پهن شوند کف حياط يا حيات.
باور کن جز اين نبوده و نيست عزيزم. مگر نديدی اين نظام با آدمهايی مثل مهاجرانی و عادلی و کرباسچی چه کرد؟ يکی حدود بيست سال معاون رييس جمهور و نماينده و به قول خودش دولتمرد بود، آن يکی سفير ايران در ژاپن و لندن بود، رييس بانک مرکزی بود، و آن ديگری تجربهای در شهرداری و شهرسازی کسب کرد که نمیتوان ساختنهاش را نديد. اينجور آدمها در ردهی وزير و وکيل و استاندار و سفير يکی دو تا که نيستند! يک پادگان آدم بودهاند که حالا از ديد نظام اصلاً آدم به حساب نمیآيند و فلهای جابهجا میشوند.
ادامه...
* "در وكنه" اصطلاحي بررهاي است. منظور همان صادر كردن است.
Wednesday, November 23, 2005
راحتي در اصل خويش
ديروز رفته بودم سلماني. همه حس و فضايي كه از سلماني دوست دارم، وجود داشت جز هواي شب عيد. همه گوش سپرده بودند به صداي شجريان كه از راديوي كهنهاي پخش مي شد.
در اين حس و حال و هوا اگر روزنامه يك ماه پيش هم روي ميز باشد باز هم خواندنش لذتبخش است. من كه در سال حتي يك بار هم نشريات زرد مثل مجله خانواده سبز و اينجور نشريات را ورق نميزنم، در سلماني حسابي ورقشان ميزنم. نميدانم چرا. انگار فقط آنجا ميچسبد خواندن مجلات زرد؛ مثلا داستاني عشقي را تا آخر ميخوانم. فكر مي كنم اين جور علاقهها بستگي به گذشته آدم دارد. زمان بچگي در محلههاي قديمي بزرگ شدم و عاشق اين جور مكانها هستم؛ حتي در ساندويچيها هم. هيچ گاه نتوانستهام راحت در يك رستوران لوكس غذا بخورم. اما عاشق يك كبابي و يا جگركي كوچك و نقلي هستم و وقتي ظهر و گرسنهام بشود، اگر ده رستوران لوكس هم نزديكم باشد، به يكي از غذاخوريهاي درويشي ميروم. چقدر هم راحتم كنار همطبقههاي خودم. لقمه را آنطور كه دوست دارم ميخورم. اگر تكهاي نان هم گوشه لبم چسبيده باشد و دور دهنام زرد شده باشد، خجالت نمي كشم. به راستي غذا در اينجور جاها مي چسبد.
به نظرم بدبختترين آدم كسيست كه خود نباشد. خودش را عذاب بدهد و جور ديگري وانمود كند. واي كه چقدر گريزانم از اين مرض كهنه شده در جامعه ما. نميخواهم درس اخلاق بدهم اما بايد سعي كنيم آنطور كه بزرگ شدهايم و بار آمدهايم، رفتار كنيم. متمدن شدن با عوض شدن خيلي فرق داردها! اشتباه نكنيد. منظور من اين نيست كه چون با علاالدين بزرگ شديم، پس بايد شوفاژ و فن را تحويل نگيريم. بايد آنطور كه راحتتريم و راحتيمان تضمين ميشود، رفتار كنيم. البته قبل از اينكه از پديدهاي جديد در زندگي بخواهيم استفاده كنيم، بايد فرهنگ استفاده از آن را بياموزيم. يادتان هست وقتي موبايل وارد ايران شد؟!
Tuesday, November 22, 2005
خيلي خلاصه حرفم را بگويم؛ يعني دردم را. اين روزها مثل مسافران كشتي تايتانيك شدهايم كه كشتيمان به كوه يخ دولت احمدينژاد برخورد كرده و دارد غرق ميشود. هر چه كمك خواستهايم، كسي جواب نداده و نميدهد. امروز چند نفر ديگر غرق شدند، يعني اخراج شدند. عجيب وضعيتي پيدا كرده مطبوعات ايران. سال 79 يك دفعه چند روزنامه را با هم تعطيل كردند و خيال همه را راحت. اما امروز ذره ذره دارند ضجرمان ميدهند. حق و حقوقمان را هم كه بيش از سه ماه است نگرفتهايم.
راستي اين خبر ايسنا را خواندهايد. دربارهاش هفته قبل نوشته بودم و حالا ايسنا گزارشي تهيه كرده از قطع يارانه مطبوعات از طرف دولت و نگراني مديران مطبوعات.
Monday, November 21, 2005
چرا فرياد در خلاء
زيدآبادي درسخنانش آورده كه وجود احمدينژاد براي اصلاحطلبان بسيار سودمند است؛ چرا كه اگر دولت خاتمي بود و براي روشنفكران و اصلاحطلبان مشكلي ايجاد ميشد، آنها سكوت ميكردند؛ در حالي كه امروز فرياد ميكشند.
چيزي كه براي من جالب شده اين است كه زيدآبادي در زمان دولت خاتمي بيشترين نقدها را بر دولت داشت حالا مي گويد كه آن موقع سكوت ميكرديم. يعني از يك طرف سكوت هم فكران خود را در آن زمان توجيه ميكند، و از طرفي ديگر، موضعگيري اخيرش در تضاد با عملكرد گذشتهاش ميشود. اين تناقضات در حرفهاي روشنفكران، هم قشر دانشجو را سردرگم كرده و هم مردم را. متاسفانه اين معضل در اكثر سطوح از روشنفكران جامعه رسوخ كرده؛ از بهنود گرفته تا زيدآبادي و سروش و غيره. به جرئت ميگويم كه هيچ عمقي در گفتههايشان وجود ندارد. هيچ دورنمايي نميبيني. موضعگيريشان لحظهاي ست و بر اساس همان شرايطي كه قرار دارند، تحليل ميكنند.
يكي از جوابهايي كه شايد در ايراد من به صحبتهاي اخير زيدآبادي مطرح شود، بهانه گيريهاي جناح راست در آن زمان است كه بايد بگويم كه سكوت اصلاح طلبان بهانه بيشتري دست جناح راست داد و دايره تحملشان را كوچكتر كرد. من با اين صحبت موافق نيستم كه ميگويند اگر از دولت خاتمي از جانب اصلاح طلبان انتقاد مي شد، جناح راست بهانه به دست ميآورد و آن را پيراهن عثمان ميكرد. جناح راست كارش را خوب ميدانست؛ چه با انتقاد جناح اصلاحطلب از دولت روبرو ميشد و چه نميشد، ترفندهاي خود را پيش ميبرد. تنها سكوت اصلاحطلبان به سرخوردگي و ياس جامعه كمك كرد كه امروز حزب مشاركت و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي به اين موضوع رسيدهاند و بزرگترين عامل شكستشان و از دست دادن پايگاه مردميشان را همين سكوت طولاني در دوره خاتمي ميدانند.
اگر بنشينيم و گذشته را مرور كنيم در روزهاي بحراني دولت خاتمي چند بار اصلاحطلبان موضع مشخص و محكم گرفتند جز همان يك بار براي رد صلاحيتهاي مجلس هفتم كه آن هم سرانجام به سكوت و تمكين جبهه مشاركت و ديگر اصلاحطلبان منجر شد و بحث استعفاها شكل سمبليك گرفت؟
به نظر من زيدآبادي از موضوعي دارد دفاع مي كند كه جاي دفاعي ديگر برايش باقي نمانده و آزمايش شده است. حتي اصلاح طلباني كه در دوره خاتمي به شدت بر ناقدان داخلي حمله ميكردند به اين نتيجه رسيدهاند، آنوقت نميدانم جناب زيدآبادي بر خلاف عقيدهاي كه دارد چطور امروز از يك جريان شكست خورده دفاع ميكند!
به نظر من آنان كه فكر ميكنند در دوره احمدي نژاد با نقد كردن دولت جديد با صداي بلند بتوان اصلاحات را از دورن دولت محافظه كار پيش برد، تنها رويا دارند و با كلمات بازي ميكنند و وقت مردم را تلف ميكنند. به اعتقاد من فكر ديگر بايد كرد و بايد دولت جديد را به حال خود رها كرد. بايد به عقب برگشت و سنگر خود را از نو ساخت و همرزمان مردمي ايجاد كرد. اگر ده حزب ديگر به بزرگي مشاركت و راديكالتر از آن هم ايجاد شود كه نميشود، تا زماني كه پايگاه مردمي نداشته باشند، باز دور باطل زدن است و شكست و سرخوردگي دوباره. امروز فقط بايد به ميان مردم رفت و از درون آنان خواستهاي عمومي را مانيفست كرد، نه در اتاقهاي مهتابيدار و موكتدار، با يك عكس از امام بر ديوار و يك سبد ميوه و شيريني و چند پشتي براي دراز كشيدن و لم دادن و خنديدن با صداي بلند به حال دولت احمدينژاد؛ كاري كه كروبي مجدد ميخواهد تكرار كند.
اول بايد مردم غارت شده در همان فيلم وسترن را از نو بسيج كرد و آماده، آنوقت رفت و براي حريف شاخ و شانه كشيد و به قول زيدآبادي با صداي بلند فرياد.
Sunday, November 20, 2005
پينه بستهها آسوده بخوابيد
حتما اخبار مربوط به اعتراض پينهبستهها به جايزه چهرههاي ماندگار بخاطر قدرداني از منوچهر آتشي را خواندهايد.
اين هم خبر درگذشت آتشي:
منوچهر آتشي - شاعر معاصر - امروز در تهران درگذشت.
اين شاعر معاصر پس از جراحي كليه در بيمارستان سينا بستري و بهخاطر ناراحتي قلبي به بخش ccu منتقل شده و تحت مراقبتهاي پزشكي بود.
به گزارش خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، حال وي از حدود ساعت 13:20 رو به وخامت نهاده بود و طبق اعلام پزشك معالج، حدود ساعت 14 درگذشت.
منوچهر آتشي ـ شاعر و مترجم - دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بوشهر به پايان رسانيد و به خدمت دولت درآمد. مدتي آموزگار فرهنگ بود و سپس در سال 1339 به تهران آمد و در دانشسراي عالي، به تحصيل پرداخت. او در مقطع كارشناسي رشتهي زبان وادبيات انگليسي، فارغالتحصيل شد و در دبيرستانهاي قزوين، به امر دبيري پرداخت.
آتشي از سال 1333 انتشار شعرهايش را شروع كرد و در فاصلهي چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآيد. نخستين مجموعهي شعر او با عنوان “آهنگ ديگر” در سال 1339 در تهران چاپ شد و پس از اين مجموعه، دو مجموعه ديگر با نامهاي “آواز خاك” (تهران، 1347) و ”ديدار در فلق” (تهران 1348) از او انتشار يافت. جز اين مجموعههاي شعر، داستان “فونتامارا” اثر ايگناتسيو سيلونه را هم به زبان فارسي ترجمه كرد كه در سال 1348 بهوسيله سازمان كتابهاي جيبي انتشار يافت.
علاوه بر مجموعههاي ”وصف گل سوري” (1367)، ”گندم و گيلاس” (1368)، ”زيباتر از شكل قديم جهان” (1376)، ”چه تلخ است اين سيب” (1378) و ”حادثه در بامداد” (1380)، ترجمهي آثاري چون دلاله (تورنتون وايلدر) و لنين (ماياكوفسكي) نيز در كارنامهي ادبي آتشي بهچشم ميخورد.
ضمن آنكه دربارهي آثار او دو كتاب نوشته شده است؛ اولي با عنوان “منوچهر آتشي” به قلم محمد مختاري و ديگري “پلنگ درهي ديزاشكن” از فرخ تميمي.
منوچهر آتشي دو سال پيش برگزيدهي كتاب سال جمهوري اسلامي ايران و امسال نيز برگزيدهي پنجمين همايش چهرههاي ماندگار شده بود.
وي قرار بود تا چندي ديگر يك مجلهي ادبي با نام "دينگ دانگ" منتشر كند.
Saturday, November 19, 2005
يك سگ پاي ضريح امام رضا
عباسخان اين طور نيست
نميدانم چرا در سر ما ايرانيها اين عادت خيلي بد مانده است كه به محض اينكه در مسابقه و يا در مراسمي شركت ميكنيم و نفعي نميبريم، كل مجلس و ميزبان را و هر كس كه به مجلس مربوط شود، انكار ميكنيم. امسال سه عكاس حرفهاي و بينالمللي در ايران مسئوليت داوري مسابقه را بر عهده داشتند. بسياري از صاحبنظران معتقد هستند كه آثار ارسالي امثال، بسيار بهتر از سال قبل بوده است. حالا نميدانم چرا ايشان ساز مخالف ميزنند. اگر منظور عباس خان كوثري از شركت نكردن عكاسان بزرگ امثال مجيد سعيدي است كه بايد در جواب بگويم كه ايشان[كوثري] با اينكه سالهاست كار عكاسي ميكند، اما ديد حرفهاي ندارد.
نميخواهم از برگزاركنندگان مسابقه و داوران پشتيباني كنم ولي ميبينم كه جناب كوثري مغلطه ميكند. ايشان آنقدر ديدش سطحي و آماتور است كه هنوز درك درستي از برگزاري يك مسابقه عكاسي ندارد؛ نميداند كه هيچگاه نبايد سطح مسابقهاي را با نام شركت كنندگانش سنجيد. مثلا چون امثال سعيدي شركت نكردهاند، پس سطح فلان مسابقه پائين است. اين خطايي است كه حتي از دانشجويان ترم اول عكاسي هم سر نميزند.
باري اينها را گفتم تا به اين نتيجه برسم كه نبايد هر جا كه منافعمان تامين نشد، آنجا را با خاك يكسان كنيم كه اين نوع طرز فكر و برخوردها تنها مختص آدمهاي بسته و مطلقگرا ست.
Friday, November 18, 2005
غول چراغ قهرمان شد
رضازاده با اين كارهايش تنها يك لحظه تحسين مي شود. همان لحظهاي كه وزنه را بالا ميبرد. در ادامه تنها فحش ميخورد. مثل يك غول نفهم كه ارادهاي از خود ندارد و منتظر دستور است كه هر كاري به او محول كردند، به نحو احسن انجام دهد.
ورزشكار نه تنها بايد بدن را تربيت كند، بلكه لازم است كه سلولهاي خاكستري خود را هم ورزيده كند. در غير اينصورت جز غولي پرقدرت، نام ديگر نميگيرد. به راستي اگر رضازاده عكس رهبري را بالا نمي برد چه اتفاقي ميافتاد؟ جهان متوجه نميشد كه رهبر ايران خامنهاي است؟ نكند رضازاده ميخواست به جهان بفهماند كه رهبر جمهوري اسلامي بسيار محبوب ملت و ورزشكارانش است؟ نكند ايشان پيامي داشت با چنين كاري كه به دولتهاي غرب بفهماند كه نارضايتي مردم ايران از حكومت توهمي بيش نيست؟ نميتوانم به طور مشخص بگويم منظور رضازاده از اين كار كداميك بود، اما هر منظوري كه داشت، نشان داد كه غول چراغ است؛ غول چراغ رهبري.
Thursday, November 17, 2005
يك پيشنهاد به علي و نادر
نميدانم چه اتفاقي براي اين دو عزيز افتاده است اما هر چه كه شده، پيشنهادي براي اين دوستان دارم. شايد در آينده نزديك وبلاگ نويسي را مجدد شروع كنند. يعني راغب شوند؛ پيشنهاد من مستعار نويسيست! به نظر من اشتباه محض است با اسم خود نوشتن؛ هم از دوست نيش ميخوري و هم از دشمن و سرانجام چنان سرخورده ميشوي كه مدتها وقت ميخواهد بازسازي ذهن. زماني با حرفهاي سخن عزيز درباره مستعار نويسي مخالف بودم اما امروز حق را به او ميدهم. دنياي مجازي نامرد است. تا دلت بخواهد نقابدار دارد. امانت نميدهند. آنان كه سري به اصطلاح گنده در سرها دارند، نوميدت ميكنند چه برسد به نقابداران دنياي مجازي كه هيچ ابايي در ترور شخصيت ديگران ندارند.
اينها را گفتم تا به اين دو رفيق عرض كنم كه برگرديد! محكم هم برگرديد، ولي با اسم مستعار برگرديد. چند وقتي استراحت كنيد و با نيرويي جديد وبلاگ نويسي را آغاز كنيد.
دوستان! باور كنيد امروزه روز روزنامهنگاري كه وبلاگ نداشته باشد و وبلاگنويس نباشد، در زمره روزنامهنگاران برجسته و حرفهاي محسوب نميشود. مخصوصا كه در اين دوران امكان بيان صريح و راحت در مطبوعات ايران وجود ندارد.
رفقا، حتما برگرديد؛ با اسم مستعار هم برگرديد.
لجنيها بار ديگر خبرساز شدند
آنان كه حتي براي يك بار در استاديوم حاضر شده و عكاسي كردهاند، به خوبي ميدانند كه چه كساني پاسدار و حافظ نظم استاديوم هستند. لجنترين ماموران كه بويي از وجدان و شرف نبردهاند در تونلها و راهروهاي استاديوم آزادي مستقر هستند. آدمهاي بيشخصيتي كه فرقي بين يك خبرنگار و يك مجرم خطرناك نميگذارند. همان رفتاري را كه با يك قاتل دارند، با خبرنگاران هم دارند.
يك بار دو سال قبل در بازي استقلال-پرسپوليس در همين راهرو استاديوم كتك مفصلي از ماموران خوردم. "كاورم" را گرفتند، دوربينم را ضبط كردند و كارت شناسايي ام را توقيف. كلي توهين هم شنيدم. چرا؟ چون در راهرو مشغول عكاسي از دو بازيكن در حال نرمش بودم. بدون هيچ تذكري به من حملهور شدند و مرا كتك زدند. زماني كه كتك ميخوردم تمام حواسم پي دوربينم بود تا مبادا آسيب ببيند كه به همين خاطر، كتكخور خوبي شده بودم و حسابي كيسه بوكس ماموران. اگر هاشمي تهيه كننده شبكه سوم سيما نبود كه براي هفتهها مشكل داشتم بخاطر بازپسگيري وسايل توقيفيام.
با برخوردهاي خشني كه نيروي انتظامي دارد، ديگر نبايد از تماشاگران انتظار داشته باشيم كه نظم استاديوم را حفظ كنند و به اتوبوسها خسارت وارد نكنند. وقتي نيروي انتظامي كه وظيفهاش برقراي نظم و امنيت است، چنين رفتارهاي زننده و تحريك كنندهاي دارد، امري عادي ميشود خشونت تماشاچيان.
در ايران هر چه كه تنها به سياست ربط داشته باشد مورد توجه قرار ميگيرد. در تجمعات و مراسم سياسي، اگر نيروي انتظامي رفتار خشونتآميزي داشته باشد، فورا به سراسر دنيا خبرش مخابره و تبديل به خبر اول خبرگزاريها ميشود. ماموران بياداب و اكثرا عقدهاي نيروي انتظامي هم اين را متوجه شدهاند و چون از بالاترها هم منع شدهاند، در نتيجه تمام عقدههاي جمع شده را در ورزشگاهها خالي ميكنند. كسي هم نيست كه اين موضوع را پيگيري كند.
Wednesday, November 16, 2005
چند نكته
3- در وبلاگ مجيد زهري عزيز خواندم كه بلاگاسپات امكان كنترل كامنت قبل از پابليش گذاشته است. راستش زياد آدم واردي در اين مسائل نيستم ولي با تقلاي فراوان توانستم پيدا كنم آن را و اين امكان را براي وبلاگم فعال كردم. هر چند فعلا كامنتي جز سه-چهار كامنت در ماه از شركايم ندارم ، اما خب اين امكان خوبي است براي كنترل و جلوگيري از ديوارنويسي بعضي آدمهاي مريض با خلط گلويشان. در گذشته تجربه كردم اين را!
4- يكي از عرايضم كه براي بعضي از دوستان نوشتهام، اين است: چگونه مي توان كاري كرد كه ستون بلاگ رولينگام ديده شود؟ در ايران بلاگ رولينگ فيلتر است و مشكل داريم اما تعدادي از دوستان نميدانم چه كار كرده اند كه ستون لينكشان فعال است. برايشان ايميل زدم و از آنها كمك خواستم كه فعلا همان طور كه توضيح دادم، جوابي دريافت نكردهام!
Monday, November 14, 2005
- آره، دارم.
- ببينم، از كي گرفتي؟ تو كه پولت فقط براي ديروز اندازه بود؟
- نه دارم؛ امروزم ميتونم باهاش برم بيرون.
- چقدر؟ دويست تومن حتما! بيا، بيا بهت پول بدم. اينجوري نرو بيرون بچه؛ يه وقت پول لازم ميشي.
- نه مادر من. همين بسه. الان كه با اتوبوس ميرم؛ بليط هم دارم. شب هم كه با سرويس ميام. اين دويست تومن هم براي خريد روزنامه كافيه. چيز ديگهاي نميخوام. قول دادن تا آخر هفته حقوقم رو بدن.
- خدافظ، مواظب خودت باش...
مرگ روزنامههاي مستقل نزديك است
يادتان هست كه چندي پيش عباسعلي عليزاده-رئيس پيشين دادگستري استان تهران- گفت كه ديگر با هيچ روزنامه اي برخورد نمي شود؟ درست است؛ راست گفت اين حجت الاسلام، سرباز امام زمان!!! قرار بر اين شده ديگر قوه قضائيه روزنامهاي را توقيف نكند. انصافا نقشه دقيقي كشيدهاند محافظهكاران و كل نظارت بر مطبوعات را به صفارهرندي، وزير ارشاد احمدينژاد سپرده اند.
قوه قضائيه در چند سال گذشته به اندازه كافي فضاي مطبوعات را سرد و جامعه را دلسرد و بي تفاوت كرده است. ديگر هيچ روزنامه مستقلي با تك فروشي امكان ادامه حيات ندارد. اين موضوع را محافظه كاران به خوبي دريافتهاند و به جاي اينكه از آبروي قوه قضائيه و بالطبع نظام در برابر نهادهاي بين المللي حامي دموكراسي خرج كنند، تصميم گرفتهاند شلاق را دست دولت دهند تا از فضاي سرد و پايههاي متزلزل مطبوعات مستقل نهايت بهره را برده و بي سرو صدا و به اصطلاح قانوني روزنامههاي مستقل را به روزنامههاي وابسته و تحت امر دولت تبديل كنند. آنهايي هم كه زير بار نروند با فشارهاي اقتصادي و قطع يارانههاي مطبوعاتي از طرف وزارت ارشاد صفارهرندي از دور انتشار -آن هم بيتوقيف- خارج ميشوند. نقشه حساب شدهاي است انصافا، نه؟
دو هفته قبل صفارهرندي شيپور اين پروژه را هم نواخت. او در محفلي اعلام كرد كه يارانههاي ارشاد به مطبوعات محدود و حتي قطع خواهد شد. و به دنبالش طي اطلاعيهاي ده روزنامه را معرفي كرد كه چون صفحات اختصاصي قرآني دارند، از يارانه كاغذ برخوردار خواهند شد. البته از آنجا كه در ايران همه گفتههاي حاكمان -حتي مكتوب شده- راحت تكذيب ميشود، وزارت ارشاد اخبار مربوط به قطع يارانهها را تكذيب كرد كه بايد بگويم اين طور نيست و دولت در اينباره بسيار جديست.
به گمانم اين نقشه صفارهرندي ميگيرد؛ خوب هم ميگيرد. نگاه كنيد به وضعيت اين روزهاي روزنامهها. روزنامههاي كوچك مستقل تا آنجا كه توانستهاند صفحه كم كرده و نيرو اخراج كردهاند و يا حتي مدير مسئول عوض كرده اند.
يكي ديگر از محدوديتهاي دولت جديد براي مطبوعات مستقل، آگهيهاي دولتي ست كه حق چاپ آن را به چند روزنامه خاص واگذار كرده و يكي از منابع اصلي و حياتي روزنامههاي مستقل را كه از درآمد حاصل از آن بخش نسبتا اعظمي از هزينهها جبران ميشود، قطع كرده است. اين نوع خبرها هم به گوش هيچ نهاد بينالمللي به سادگي نميرسد و اگر هم برسد، اهميتي نميگيرد. در اين صورت قوه قضايه ديگر خود را به زحمت نمياندازد و در نتيجه تقريبا كارنامه پاكي در آينده از خود به جا ميگذارد. كاري كه در واقع هدف ديگر اين پروژه است.
اما با تمام اين اوصاف، به اعتقاد من روزنامههاي معتبري همانند شرق بسته نخواهند شد ولي به شدت از جانب وزارت ارشاد كنترل ميشوند كما اينكه امروز هم نسبتا كنترل شده هستند اما فعلا نه آنطور كه بايد. روزنامه شرق با اين همه روزنامهنگار باسواد و با تجربه كه در خود جاي داده، چقدر افت كيفي كرده؟! هر وقت بخواهند تكاني بخورند، از آنجا كه صفحات زيادي هم دارند و احتياج فراوان به يارانه كاغذ، برفور "افسارشان" كشيده ميشود.
روزنامههاي كوچك مستقل كه قطعا روزگار بسيار بدتري خواهند داشت و در صف اول اين پروژه روزنامههاي اقتصادي قرار دارند. اگر ظرف چند ماه آينده خبر تعطيلي بي سر و صداي چند روزنامه اقتصادي را شنيديد، تعجب نكنيد و يادتان باشد كه هفتاد درصد قضيه از كجا آب ميخورد.
Sunday, November 13, 2005
اين نوع اشتباهات فكر ميكنم براي شبكه بزرگي مثل بيبيسي خيلي بد است. از اعتبار و اطمينان به اخبارش به شدت ميكاهد.
دستور جديد شوراي امنيت ملي به مطبوعات
خب حالا شما ببينيد كه روزنامهنگاران امروز در چه منگنهاي قرار دارند. وضعيت دشوار ايجاد شده شغلي و حقوقيشان يك طرف كه باعث فشار عصبي شده است، محدوديتهايي كه از جانب حكومت بر آنان وارد مي شود، از طرف ديگر چه شرايط دشواري را براي آنان ايجاد كرده است.
از امروز بعضي روزنامههاي اقتصادي صفحات خود را كاهش دادهاند. اكثرا از بيست و چهار صفحه به شانزده صفحه رسيده اند كه در آينده نزديك به دوازده صفحه ميرسند و بعد... خدا مي داند!
بهنود به كجا مي رود؟
من ديشب نشستم و دو بار با دقت يادداشت اخير بهنود درباره وزير نفت پيشنهادي احمدي نژاد را خواندم. هر چه تلاش كردم علت غلط بودن برخورد نمايندگان مجلس با وزير پيشنهادي رئيس جمهور را دريابم، نتوانستم. نتوانستم بفهمم چرا بهنود از امثال "محصولي" دفاع مي كند. آيا او تا به حال در ايران نبوده كه بداند نظام اقتصادي را كه او در ذهنش ايدهآل ميداند و تنها در كشورهاي صنعتي بزرگ دنيا [كه آن هم نسبي است] وجود دارد، هيچگاه حتي يك صدمش هم در نظام اقتصادي حاكم بر ايران عملي نبوده است كه حالا شعار مي دهد كه "نفس داشتن ثروت نه تنها عيب نيست بلكه خود حسني به حساب مي آيد. چرا كه كسي را بايد قابليتي باشد تا در ميانه رقابتها موفق شود به افزودن سرمايه."
وقتي من اين قسمت از يادداشت بهنود را خواندم، باورم نشد كه او اين عبارت را براي اقتصاد اسلامي حاكم نوشته است. باور كنيد اگر اسم بهنود پاي يادداشت نبود مي گفتم كه خبرنگاري تازه كار در سرويس اقتصادي پول گرفته است و اين مطلب ديكته شده را نوشته است. آخر اين تعريف كجا و نظام اقتصادي حاكم بر ما كجا!
دركش برايم سخت است كه بهنود از يك رانتخوار تمام عيار كه پروندهاش مدتهاست در كميسيون اصل نود به خاطر تخلفات بزرگ مالي و اقتصادي در جريان است، به عنوان يك مدير لايق با اين تعاريف كه او[محصولي- وزير پيشنهادي نفت] موسسه اي دارد و كار مي كند و لابد عدهاي را هم به كار گمارده است، خود نمره مثبت كارنامه وي به حساب مي آيد، ياد كند.
البته ناگفته نماند كه بهنود عادت دارد كه هرگاه از دري خارج ميشود، آن را نبندد كه بعد پشت در بماند؛ راحت بتواند به داخل بخزد! در همين يادداشت هم او در را پشت سر خود پيش كرده است و با تكيه بر قسمتهايي از يادداشت مطمئنا در صورت پاسخگويي به اهل فن، سند مي آورد كه منظور من اين نبود و آن بود كه اين كار از شگردهاي اوست. اما به نظر من، اين نوع برخوردها مصداق بارز عوامفريبيست. بهنود هيچ گاه تكليف خود را با مخاطب خود روشن نميكند تا به قول معروف در صورت لزوم پشت يك درب ايدئولوژيكي پيش كرده سنگر بگيرد كه به اعتقاد من با اصول اخلاق حرفهاي روزنامه نگاري منافات دارد.
بيش از اين نه توان دارم و نه صلاح مي دانم كه درباره بهنود بنويسم تا زماني برداشت نشود كه خصومت شخصي با بهنود دارم اما با بسياري از مسائلي كه او دو پهلو مطرح ميكند، مشكل پيدا ميكنم. بدبختانه يا خوشبختانه[نمي دانم كدام يك!] نمي توانم جلوي زبانم را بگيرم و در يادداشتهاي او چرا نياورم؛ نمي توانم.
Saturday, November 12, 2005
وضعيت خراب مطبوعات ايران
باور كنيد بيچاره شده ايم. نزديك سه ماه است كه حقوقمان را نداده اند. يك مشت بقال روزنامه را دستشان گرفته اند و پدر ما را درآورده اند. امروز سرويس بورس روزنامه اعتصاب كرد و كار نكرد. از فردا هم سرويسهاي ديگر بنا دارند اعتصاب كنند. باور كنيد من مجرد مشكل پيدا كردهام، ديگر نميدانم همكاران متاهل چه مي كنند!
خلاصه كه عجيب گرفتار شدهام. تنها حال و روز من اينطوري نيست. بقيه هم به همين صورت هستند؛ عده اي از دوستان كه الان حتي اين كار چند ساعته ما را هم ندارند و بست خانه نشسته اند. اين طوري بخواهد پيش برود فكر مي كنم روزنامهمان بسته شود. چون بوي تعطيلي از حالا به مشاممان مي خورد. بقالهاي رفسنجاني بدجوري بعد از پيروزي احمدي نژاد در انتخابات به بن بست خورده اند. ديگر انگيزه اي براي ادامه ندارند، ما را هم بي پول نگه داشته اند تا خودمان صدايمان در بيايد و برويم پي كارمان. البته تا آنجا مي توانستند در دو هفته گذشته نيرو تعديل كردند. به آنهايي كه زورشان مي رسيد و مي توانستند، حكم اخراج دادند. آنهايي را هم كه فعلا احتياج دارند با وعده نگه داشته اند. كساني را هم كه كمي مشكل است بيرون كردنشان، بي پول نگه داشته اند تا خودشان استعفا دهند و بروند.
فعلا تا اينجا بس است؛ ببينيم در روزهاي آينده چه اتفاقاتي ميافتد.
Friday, November 11, 2005
برنامه بهارلو و اخمهاي خرسندي
من كه در كل، او را پشت صورت جدي و تشرهايش مهربان ديدم؛ شما چطور؟
پاييز تهرانيها
Thursday, November 10, 2005
ايدز: بدتر از مرگ براي خانوادههاي ايراني
در سالن انتظار بيمارستان نشسته و منتظر بودم تا ساعت ملاقات شروع شود. پرستاري عصبي وارد سالن شد و به دنبالش جواني مضطرب. اول كه وارد شدند. آهسته صحبت مي كردند اما وقتي چند دقيقهاي گذشت تقريبا اطرافيان مي فهميدند كه آنها چه ميگويند. من هم كه ميميرم اگر اتفاقي اطرافم رخ دهد و كامل متوجهاش نشوم، رفتم جلو و گوش تيز كردم براي اصل ماجرا.
پرستار مي گفت: "آقا چند بار آزمايش بگيريم حتي دربانمان هم برايش مسجل شده كه ايشان ايدز دارد چه رسد به دكترها! ايشان به حتم ايدز دارد و فعلا بايد در بخش مراقبتهاي ويژه باشد تا دستور بعدي دكتر."
جوان كه در گفتههايش نشان داد كه برادر بيمار بستري است، با غمي كه بغض هم همراهش شده بود، گفت: "آخه مگه ميشه! اون چه طوري ايدز گرفته؟ من مي شناسمش اون اهل رابطه و اين جور چيزا نبود؟ حالا خانم پرستار، از كي اين مريضي رو گرفته؟"
خانواده بيمار مبتلا به ايدز شگفت زده شده بودند. بيمار را براي مشكلات كليوي كه برايش پيش آمده بود، بستري كرده بودهاند، اما حالا در آزمايشات جواب آمده كه ايشان مبتلا به ويروس ايدز است.
در ايران متاسفانه آموزش درستي در زمينه بيماري ايدز به جوانان و حتي خانواده ها داده نشده. چه خود بيمار و چه خانواده ابتلا به اين بيماري را از مرگ بدتر مي دانند. يعني ننگي مي پندارند آن را. بدون آنكه تحقيقي كنند و عامل ايجاد بيماري را كشف كنند. در ايران نه تنها به روشهاي جلوگيري از ابتلا اهميتي داده نشده بلكه از نظر رواني آموزشي براي بعد از ابتلا به خانواده ها نشده است.
آن خانواده اي را كه من ديدم حاضر نبودند برگردند به بخش و مريض شان را ببينند. به زباني ديگر، نمي خواستند سر به تن مريضشان باشد ديگر. خب اين خيلي آزار دهنده مي شود كه با خبر يك بيماري، يك زندگي از هم بپاشد؛ فرزندي از چشم خانواده بيفتد و طرد شود. باور كنيد اگر آن خانواده را ول مي كردي خودشان جوان بيمار را خفه مي كردند.
همان موقع به خانواده خودم فكر كردم. اگر روزي خبر اين بيماري را به خانواده ام بدهند آنها چه واكنشي نشان مي دهند؟ چقدر آماده برخورد با اين مشكل هستند؟ من از خودم اطمينان دارم كه الحمدالله چشم و گوشمان بسته است اما اگر دندان پزشكم مراعات نكرده باشد و ناقل ويروس شده باشم چه؟ شايد بتوان با تكنولوژي امروز دنيا فهميد كه طريق ابتلا شدن به چه صورت بوده اما با فرهنگي كه در ما ايرانيها هست و عدم آموزش درست به نظرم اين خبر براي هر كس مي تواند از مرگ بدتر باشد. هنوز بسياري از خانواده هاي ايراني هستند كه هرگاه اسم بيماري ايدز به ميان مي آيد، به ياد خاك بر سري مي افتند و بس؛ هيچ آموزش و شناخت ديگري ندارند. تا بخواهند متوجه شان كنند كه عامل اصلي بيماري چه بوده، بيمار زير فشار رواني از بين مي رود.
به نظرم صدا و سيما اينجا بسيار نقش آفرين مي تواند باشد. بجاي اينكه ساعت ها وقت مردم را با برنامههاي بي محتواي به قول خودشان طنز بگيرد، مي تواند سريالهاي داستاني درباره بيمارهايي نظير ايدز بسازد كه اثرگذار باشد. اين روزها اثر سريالهاي ساخته شده در بين خانوادههاي ايراني بسيار زياد است. و همچنين از آنجا كه ما ايراني ها علاقه زيادي به برنامه هاي آموزشي صرف نداريم، ساختن مجموعههاي تلويزيوني كه بتواند به نوعي داستاني سطح دانش و نوع برخورد با وضعيت بحراني بعد از آگاهي از ابتلا به بيماري را بالا برده و آموزش دهد، بسيار موثر است.
Wednesday, November 09, 2005
مرگ یک روزنامهنگار در ناآرامی های برره
مجری این شبکه هم که با آب و تاب و فراوان وی را به توضیحات بیشتر فرا می خواند تا انتها نیز متوجه نشد که سرکاراست.
بیننده شوخ طبع که مجال را برای عرض اندام مناسب دیده بود با هیجان فراوان از مرگ یک روزنامه نگار در برره و ناآرامی در برره بالا و برره پایین خبر داد و مراتب تسلیت خود را به سحرناز اعلام کرد.
مجری برنامه که خبر نداشت برره یک سرزمین خیالی ساخته و پرداخته سیمای جمهوری اسلامی است از منبع خبری خود درخواست کرد تا اطلاعات بیشتری را در اختیار مردم قرار دهد. به این ترتیب فرد تماس گیرنده ضمن برشمردن جزئیات شورش و ناآرامی در برره گفت: ضمنا در تهران نیز طبق آخرین اخبار دو نفر به نامهای حبیب و صمد یک کارخانهدار معروف به نام «آق قندی» را به گروگان گرفتهاند و تلاش ماموران انتظامی برای دستگیری گروگانگیران ادامه دارد.
سرانجام مجری برنامه خوشحال و شادمان از کسب آخرین اخبار سیاسی با فرد مذکور خداحافظی و از وی تشکر فراوان کرد.
این نخستین بار نیست که کانال های ماهوارهای لس آنجلسی مضحکه دست مخاطبان خود قرار گرفتهاند، نمونه چنین اظهاراتی در ساعات مختلف شبانه روز در شبکه های مختلف قابل مشاهده است.
لازم به ذکر است تلویزیون رنگارنگ همان شبکهای است که سال گذشته پدیده ای به نام «هخا» را معرفی کرد و با وعدههای وی عدهای از مردم را سر کار گذاشت.
Tuesday, November 08, 2005
درباره كارگاه خانم عمار
راستش جلسه آنطور كه فكر مي كردم نبود. حداقل حرف جديدي براي من نداشت خانم عمار. فكر مي كنم فاصله زيادي با عكاسان خبري حرفه اي دنيا نداريم. فقط امكانات كم داريم. كارمان سيستماتيك نيست و انسجام نداريم همين. وگرنه از لحاظ دانش فكر مي كنم فاصلهمان كم است.
خانم عمار در ادامه جلسه درباره گزارش تصويري اميد صالحي اظهار نظر كرد و به انتقادات پاسخ داد اما فكر مي كنم قانع كننده نبود و بسياري از موضعگيري ايشان راضي نشدند. ايشان در كل كارگرداني در گزارش تصويري را نفي كردند. اما در ادامه از گزارش تصويري اميد دفاع كردند. درصورتي كه بسياري بر اين اعتقاد هستند كه عكسهاي اميد صالحي كارگرداني شده است. اين ساختنها آنقدر در عكس ها مشهود است كه توي ذوق مي زند. البته ايشان تا حدودي در آخر صحبتهايشان كوتاه آمدند و گفتند كه من بسيار خوشبينانه به گزارش نگاه كردم و اصل را بر اين گذاشتم كه عكاس هنرمندانه تركيب بندي ها را انتخاب كرده است اما به نظرم اين خوشبيني بيش از حد بوده است و در واقع نوعي ارفاق به عكاس شده است. من حتي در آخر جلسه به خانم گلستان گفتم كه اين نوع برخوردها در آينده نتيجه بسيار ناگواري در عكاسي خبري در ايران ايجاد خواهد كرد هر كس به خود اجازه مي دهد داستاني بسازد و به سبك تركيب بندي مخملبافي به جاي فيلم، چند فريم گزارشي بگيرد.
به هر حال نمايشگاه برگزار شده است و برندگان مشخص شده اند و جايزه ها هم توزيع شده. خوب است كه دستاندركاران مسابقه به داوران سال آينده گوشزد كنند كه براي دور سوم جايزه دقت بيشتري را در نحوه انتخاب آثار صرف نمايند تا چنين جنبههاي منفي در جايزه گلستاني تاريخي نشود كه اين خطاها هيچ گاه نه در عكس هاي كاوه گلستان بود و نه در اخلاق كاري حرفه اي او.
Monday, November 07, 2005
چند خط درباره دومين جايزه سالانه گلستان
ببينيد ما تنها در عكسهاي اصطلاحا تبليغاتي و صنعتي مي توانيم سوژه بسازيم، و نه عكسهاي خبري. اين نه اخلاقيست و نه حرفه اي. يك عكاس نمي تواند به سوژه بگويد چطور فيگور گرفته و چه كار كند. مگر يك عكاس خبري براي fashion عكاسي مي كند؟! خير، آن بخشي كه جناب آقاي صالحي تصويرهايش را فرستاده، بخش گزارش تصويري و آن هم با توجه به موضوع عكسها گزارش اجتماعي است. آقاي اميد صالحي بايد به اين نكته توجه كند كه هنر نيست اگر ما به سوژه امر كنيم چه حالتي بگيرد و چه تركيبي بسازد. هنر يك عكاس در اين است كه اجازه دهد سوژه زندگي روزمره خويش كند و عكاس پيامي دلخواه يعني آنطور كه فكر ميكند از دل سوژه بيرون آورد. يعني سعي كند از زندگي روزمره تركيب بندي و سوژه بسازد؛ نه اينكه همانند يك كارگردان سينما به سوژه بازي دهد. درست است يا نه؟ در اين روش جان عكسها گرفته مي شود؛ همان طور كه از عكسهاي اميد گرفته شده است.
يادم ميآيد كه براي سالگرد ترور حجاريان جبهه مشاركت مراسمي در زير زمين ساختمان حزب مشاركت ترتيب داده بود. به آن جلسه رفتم و شروع به عكاسي كردم. بعد از نيم ساعت عكاسي، از عكسهايي كه گرفتم راضي نشدم. تصميم گرفتم كه هر طور شده براي عكس اول آن شب روزنامه يك عكس خوب تهيه كنم. در همين فكر بودم كه يك مرتبه متوجه شدم حجاريان وقتي خسته مي شود، سرش را به علت دردي كه در گردن دارد بالا مي برد و چند ثانيه نگه مي دارد. چند دقيق قبلش هم از او شنديم كه گفت از اين زخمي كه دارم به خدا شكايت مي برم. خب، اين سوژهاي شد براي عكاسيام. حال فهميده بودم كه از موقعيت low angle زماني كه او سرش را بالا مي برد مي توانم عكس خوبي از او بگيرم. حتي تيتر پيشنهادي را هم انتخاب كردم. دقيقا يك ساعت تمام زير ميز حجاريان نشستم تا او يك بار ديگر سرش را كامل بالا ببرد كه بالاخره بالا برد و من عكس مورد دلخواهام را گرفتم. اگر همان موقع به حجاريان مي گفتم كه يك بار ديگر سرت را بالا ببر، مطمئنا عكس خوبي در نميآمد اما چون سوژه زندگي عادي خود مي كرد، عكس طبيعتا درست درآمد و علاوه بر اينكه عكس يك روزنامه شد، يك ماهي هم در سايت مشاركت جاي گرفت. بي اغراق عكس خوبي شد.
به نظرم عكس هاي اميد صالحي ساختگي است و هيچ جذابيتي براي بيننده نمي تواند ايجاد كند. اميدوارم يكي از داوران محترم مسابقه در اينباره توضيح بدهد تا مسئله كاملا روشن شود. راستش برايم عجيب است كه داوران مسابقه كه همگي دستي حرفهاي در كار تصويربرداري دارند چطور به اين موضوع اهميت ندادند. من كه باور نمي كنم از ديدشان پنهان مانده باشد.
Sunday, November 06, 2005
كجا ميتوان كمي استراحت كرد
از كنار ديوار بلند زندان اوين مي گذرم. سرم را بالا مي برم و نگهبان بالاي برجك را نگاه مي كنم. او زودتر به من خيره شده. با دست به او اشاره مي كنم و با سر سلام و خسته نباشي مي گويم. او با لبخندي و تكان خفيف سر جواب مي دهد. دلم پشت ديوار است. آن سرباز هم فهميده بود به گمانم. حواسم پيش گنجي بود و خيليهاي ديگر كه تنها براي بيان عقايدشان سالهاست كه در سلول اند. مثلا آمده ام كمي هواخوري و كسب آرامش. باز اين ديوارها دگرگونم كرد.
از ديوار زندان مي گذرم. شاخه هاي افتاده بر روي ديوار باغ هاي اطراف را تنها برانداز مي كنم بدون آنكه لذتي از آنها ببرم. تمام حواسم هنوز آن سوي ديوارهاست. به ميدان دركه ميرسم. بوي جگر و كباب و غليان مرا به خود مي آورد كه از اين به بعد هم مسير باريك تر ميشود و هم سختتر. به سمت كوه حركتم را ادامه ميدهم. جواناني را در مسير ميبينم كه با اضطراب دائم اين طرف و آن طرف را ميپايند تا مبادا مزاحمي سر راهشان سبز شود. در تمام مسير هرجا كه درختي دور افتاده و يا سنگي دماغهدار وجود دارد، دختر و پسري زير آنها شانه به شانه يكديگر پنهاني نشستهاند. علتش را هم همه ميدانند كه لازم به توضيح اضافه نيست؛ عشق را تا آنجا كه ميتوان، در پستو نهان بايد كرد!
با ديدن اين صحنهها دوباره غم به سراغم مي آيد. اي بابا! هر جا مي روم دردي ميبينم. آمدهام از درد كمي كم كنم، مثل اينكه راحتي مال من نيست، غصه افزون مي كنم. باز خيالم مي رود پي حرفهاي تكراري:" آزادي در اسلام به چه معناست؟ اصلا اسلام براي انسان آزادي قائل است؟ اگر هست پس چرا در اين جمهوري اسلامي نيست؟ ...هان؟...چي؟ اين كشور اسلامي نيست؟ پس چيست؟"
همين سئوالها را در كوهپيمايي با خودم تكرار ميكردم كه يكهو خوردم به صحنهاي ديگر از موجوداتي ديگر! دو خر يكي ماده و يكي نر به جدالي با هم افتاده بودند. خر ماده طبق معمول بسته شده بود به يك ميله و خر نر هم باز طبق عادت آزاد آزاد بود. جاي مانور داشت و هر كاري دلش مي خواست با خر ماده انجام مي داد. عجبا!
ايستادم و دوربين كوچكم را آماده كردم. مي دانستم كه اين نر خر نقشهها در سر دارد. از چشمهايش كه پر خون بود، فهميدم. مگر ماده خر توانست جلوي هوس اين نر خر را بگيرد؟! نتوانست. هر چقدر تقلا كرد، نتوانست. چندين بار با لگد بر سر و صورت نر خر كوبيد اما نتوانست. حيوان زبان بسته با زنجير به ميلهاي بسته شده بود و راه فرار نداشت. عاقبت خر نر آنقدر اصرار كرد و هيكل خود را بر روي ماده خر انداخت تا خر ماده از نفس افتاد و به نر رضايت داد. تمام پاهايش هم بر اثر كشيده شدن بر روي زمين زخمي شده بود و ديگر توان ايستادگي در برابر نيروي غير قابل كنترل خر نر نداشت.
بقيه ماجرا را روايت تصويري مي كنم تا ببينيد كه اين دو خر آزادانه چه كردند؛ درحاليكه دو جوان ايراني كمي آنطرف تر حتي جرئت صحبت آزادانه با يكديگر نداشتند. اين دو حيوان نمايشي در انظار عمومي برپا كردند كه وصفاش به كمال غير ممكن است.