Friday, September 30, 2005

شرمي كه با خود دارم

هميشه گوشه را دوست داشتم. از بچگي دوست داشتم. وارد كلاس اول ابتدايي هم كه شدم، يادم هست كه گوشه كلاس نشستم. تا امروز اين عادت وجود دارد و هنوز گوشه نشينم. ولي هيچ گاه گوشه گير نبودم. در تمام دوران مدرسه شلوغ‌ترين شاگرد بودم اما همواره گوشه نشين بودم. با اين كه شاگرد شيطاني بودم ولي از نشستن نزديك معلم واهمه داشتم. نگاه معلمان هميشه برايم ترسناك بود. هيچ گاه نزديكشان نمي شدم. يادم هست حتي وقتي بيرون از مدرسه همراه پدر و ماردم مي ديدمشان خودم را پنهان مي كردم. ترسي توام با خجالت داشتم. همين شرم را بعد از دو دهه هنوز دارم و وقتي استادي را مي بينم نه اينكه بله گويش شوم اما ارادتم تا لحظه جدايي ذره‌اي كم نمي شود. اتفاقا در دوران دانشگاه از معدود دانشجوياني بودم كه بيشترين "چراها" را مي آوردم. هيچ گاه از مسئله‌اي به سادگي نمي گذشتم و با استاد وارد بحث مي شدم. اما وقتي وارد زندگي خصوصي‌اش مي شدم و يا بيرون از داشنگاه مي ديدمش ديگر از آن سماجت ها خبري نمي شد و باز برمي گشتم به همان شرم بچگي.
از اين شرم ناراحت نيستم ولي علتش را هم نمي دانم. فقط در تمام طول عمرم كه به اين حس عجيب فكر كرده ام، دريافته ام كه براي كلمه معلم و استاد ارزش و احترام بسياري قائلم و وقتي اين صفات را براي كسي مي پذيرم آن شرم مبهم برايش به سراغم مي آيد.

Thursday, September 29, 2005

یک انگل کمتر

دیروز رفت. یکی از انگلان مطبوعات از روزنامه اخراج شد. کسی که مغزش فرمان صادر نمی کرد و از آلت اش بیشتر فرمان می برد. او بهترین خبرنگارانمان را فقط به خاطر عدم تمکین و یا نوچه نشدن شان از روزنامه بیرون انداخت. یعنی کاری کرد که خودشان ترک کار کنند. خبرنگار کم سوادی بود که یک شبه دبیر تحریریه شده بود و دانش اش از زیردستانش کم تر بود. بدبختانه نمی توانم معرفی اش کنم و فعلا باید سکوت کرد تا موقع اش.
هم من و هم تمامی همکاران بسیار شادمانیم از این تصمیم مدیریت و امید داریم با تدبیر و درس گرفتن از اشتباهات گذشته، دبیر جدید انتخاب شود.
روزهای کاری خوبی برای آینده مان می بینم.


-پي‌نوشت:
چند نفري كه نوچه بودند و دنباله‌رو دبير تحريريه اخراجي، شروع كرده‌اند سم پاشي عليه روزنامه. آنها به خيال خودشان روزنامه را تهديد كرده اند و گفته اند كه حرفهايي دارند كه روزي مطرح خواهند كرد. خيلي مايلم زودتر خاطرات‌شان را از روزنامه بخوانم. آنوقت است كه با اسم رسوايشان كنم.

Tuesday, September 27, 2005

چه اتفاقي براي ما افتاده؟

نمي دانم براي ما ايراني‌ها چه اتفاقي افتاده. حتي روزنامه‌هاي اصلاح طلب هم به اين خبر اهميت ندادند؛ آيت الله شاهرودي روز گذشته دستور آزادي دانشجويان زنداني را صادر كرد. به نظرم اين يك اتفاق مهم و يك حركت قابل تقدير است. به هيچ عنوان هم نمي خواهم فكر توطئه در اين كار بيندازم و مي خواهم مثبت فكر ‌كنم و حتم دارم كه اين آزادي‌ها با مسئله استعفاي شاهرودي و اصرار بر نگاه اصلاحي‌اش به قوه قضائيه در ارتباط است و نه بخاطر فشار اخير اتحاديه اروپا و شوراي حكام آژانس بين المللي انرژي اتمي.
به هر حال اين خبر از جانب روزنامه نگاران و خبرگزاري‌ها بازتاب گسترده‌اي پيدا نكرد. روزنامه شرق خبر را در نيم تاي پائين صفحه اولش آورده و روزنامه‌هاي ديگر حتي تيتري در صفحه اول‌شان نداشتند. همان روزنامه هايي كه تا چندي قبل از چپ و راست مقاله و يادداشت و مصاحبه درباهر دانشجويان زنداني مي آوردند.
به راستي، چه اتفاقي براي ما ايراني‌ها افتاده؟ ديگر هيچ يك از تصميم‌هايمان منطقي نيست. حتي در كار خبري و اطلاع رساني. يك روز از در دروازه تو نمي‌رويم، روز بعد...

Sunday, September 18, 2005

انگشتر رئيس را عشق است


برادر احمدي‌نژاد حالا كه رئيس جمهور شده هم دست از آن انگشترش برنمي‌دارد؛ انگشتر مخصوص اطلاعاتي‌ها! مثل اينكه خيلي دوست دارد بفهماند روزي اطلاعاتی بوده است. راستي چه كسي مي گفت او نظامي نبوده؟

Saturday, September 17, 2005

آقاي ضعيفان

كلمه "آقا" چند بار در روز به گوشتان مي خورد؟ يك بار؟ دو بار؟... چند بار؟ من كه در روز بيش از ده بار اين كلمه در گوشم مي پيچد؛" آقا تو رو خدا يك فال بخر." "آقا دعا مي خري؟" آقا سه تا آدامس صد تومن" آقا من غريبم، مي خوام برم شهرستان پول ندارم" "آقا..."
هر گوشه اين شهر بزرگ اسلامي را كه مي بينم كسي به دنبال آقايي ست. حالا اين آقا مي خواهد هر شكلي داشته باشد. مومن باشد يا كافر؛ دارا باشد يا از قشر متوسط. هيچ كس به دنبال آقاي موعود نيست. همه آقا را براي امروزشان مي خواهند تا شكم خود و خانواده‌شان را سير كنند. از آقاي امروز مي شود يك تكه نان و پنير خريد. اما از آقايي كه وعده‌اش را مي دهند چي؟ آناني كه حكمراني مي كنند و به ضعيفان وعده آقايي مي دهند و خود فربه‌تر مي شوند، بزرگ ترين خيانت را به اعتقادات و باورهاي همين ضعيفان مي كنند. ضعيف دوره گرد مي بيند كه با موعظه حكومتگران هيچ سير نمي‌شود اما آقايي كه از جلويش رد مي‌شود، دلش به حال او مي سوزد و چند توماني كمك مي كند و اسباب خير و سيري بچه‌هايش مي شود. پس حق دارد اگر باورهايش را چونكه شكمش را سير نمي‌كند، به كناري زند و آقاهاي امروزي را باور كند؛ حال مي‌خواهد هر چقدر برگه دعاي كميل و ندبه و... دستش باشد.

Friday, September 16, 2005

گور پدر مسافران جمعه، بخاطر نماز جمعه

جمعه‌ها اتوبوس در تهران پيدا نمي شود. صبح جمعه كه در اختيار مومنان با خداست تا به نماز جمعه‌شان برسند؛ بعد از ظهرها هم در پاركينگ‌ها قطار هستند تا آماده براي هفته آتي شوند. ديگر گور پدر مسافران جمعه.
نزديك به سه ربع ساعت در ايستگاه معطل شدم. جواني هم كنار من منتظر بود. بنده خدا توان سرپا ايستادن هم نداشت. به شدت مريض بود و دوست داشت بنشيند و به جايي تكيه بدهد. يك كيسه پر از دارو هم دستش بود و دفترچه بيمه‌اش هم در جيب عقب شلوارش. آنقدر بدحال بود كه از زور كلافگي سرش را رو به آسمان بالا مي‌برد و به چپ و راست مي گرداند. انگار سعي مي كرد با هر گردش سر ثانيه‌اي را طي كند تا درد فراموشش شود. من بيش از آنكه نگران ديركردم باشم، به فكر جوان بدحال بودم. معلوم بود حسابي بي حال است و مي خواهد زودتر به خانه برسد.
ديگر آخرها كلافه شده بودم از كلافگي پسر و اين پا و آن پا مي كردم و زير لب فحش مي دادم به زمين و زمان. دائم با خودم مي گفتم كه خدايا مسئول اين همه معطلي مردم و اتلاف وقتشان كيست؟ چه كسي پاسخگوي اين اهمال كاري‌ها مي‌شود؟ اين مردم تا كي مي خواهند نسبت به تضييع حقوق خود ساكت باشند؟ همين كه پرسش‌هاي تكراري را با خودم مرور مي كردم، اتوبوس قراضه‌اي وارد ايستگاه شد. روي بورد ماشين مقصد مشخص نبود و مردم هجوم بردند تا از راننده بپرسند كه مقصدش كجاست.
بيشتري‌ها سوار شدند و جوان هم همراه بقيه سوار شد. راننده رند اول نگفت كه اتوبوس بليطي است يا پولي و وقتي كه گذاشت همه سوار شدند و درها را بست، بلند به جمع گفت كه اتوبوس كرايه‌اي است و همگي پنجاه تومان‌شان را حاضر كنند. در صورتي كه اتوبوس هيچ تابلويي مبني بر كرايه‌اي بودنش نداشت و اصلا آن ايستگاه مسير كرايه‌اي نداشت. پسر مريض حال كه معلوم بود تمام پولش را از قبل براي دوا و دكتر خرج كرده بود و ديگر پولي نداشت جز بليط اتوبوس، نالان از وسط جمع گفت:" آقا نگه دار من پياده مي‌شم" و با شرمندگي از لابلاي مسافران گذر كرد و از اتوبوس پياده شد. پچ‌پچي بعد از درخواست پسر اتوبوس را فرا گرفت همه عصباني به او نگاه مي كردند. هيچ كدام سه ربعي را كه معطل مانده بودند، حساب نمي‌كردند؛ ولي چون آن جوان چند ثانيه‌اي حركت اتوبوس را عقب‌تر مي انداخت، نگاه‌هاي فحش‌داري بود كه به طرفش شليك مي شد. خودش هم اين سنگيني نگاه‌ها را فهميده بود و دلش مي خواست هر چه سريعتر به درب اتوبوس برسد. من نمي دانستم چه كار كنم. به شدت عصباني شده بودم و يك لحظه مي خواستم جلوي جمع داد بزنم و بگويم كه پسر پيدا نشو؛ من كرايه‌ات را حساب مي كنم. اما ترس از اينكه مبادا آبروي پسر جوان بريزد، قورتش دادم و چيزي نگفتم. پسر خجل زده پياده شد و به ايستگاه برگشت و روي جدول كنار خيابان نشست و سرش را تا اتوبوس راه نيفتاد، بالا نياورد.
از آن لحظه تا الان كه اين چند خط را دارم، مي نويسم، تماما به آن پسر مريض احوال فكر مي كنم و دلم پيش اوست كه آيا پسر به مقصد رسيد؟ بنده خدا چقدر ديگر معطل ماند؟ اميدوارم هرچه زودتر به خانه‌اش برسد و كنار پشتي پدر و سماور مادر راحت دراز بكشد و همه دشواري راه را سريع فراموش كند و فقط به فكر درمان و سلامتي خودش و روزهاي بهتر باشد.

Thursday, September 15, 2005

با کوثر موافقم

بيشتر كساني كه وبگردي مي كنند، اين روزها يكي از وبلاگ‌هايي را كه مرتب چك كرده و مطالب‌اش را مطالعه مي كنند، وبلاگ كوثر است. كوثر آشكار و صريح آنچه را كه در مطبوعات بين سالهاي 76 الي 81 اتفاق افتاده را بازگو مي كند. او در بخشي از خاطراتش به فضاي آلوده و غيراخلاقي حاكم بر مطبوعات سخن به ميان آورده است كه به نظرم كاملا درست است و نشان مي‌دهد كه كوثر چقدر بر فضاي آن دوران مطبوعات مسلط است كه متاسفانه همان مشكلات تا به امروز و چه بسا بيشتر ادامه يافته و گريبان روزنامه نگاران را گرفته است. فعلا نمي خواهم اسمي ببرم و بسياري از سردبيرنماهاي امروزي را به حال خود مي‌گذارم تا روزي كه روزش باشد. قاطعانه بايد گفت كه جز معدودي روزنامه كه جزو روزنامه هاي پرتيراژ و سنگين مطبوعات ايران هستند، محيط بيشتر روزنامه‌ها حتي از محيط‌هاي حاكم بر بعضي توليدي‌هاي پوشاك و خياطي‌هاي بازار تهران كثيف تر شده است.
مثالي مي‌آورم: خبرنگاري كه تا ديروز در روزنامه‌هاي سياسي "پادو" بود و در خبرگزاري‌ رسمي ايران هم به جرم رابطه نامشروع(زناي محصنه) اخراج شده بود، يك شبه سردبير روزنامه اي تازه تاسيس و ضعيف اقتصادي مي شود كه همان روند را در روزنامه اقتصادي پيش گرفته و بيشتر كادر تحريريه و فني را بر مبناي ميزان تمكين‌شان چيده است.
موارد متعدد از اين كثيف‌كاري‌ها زياد است و فضايي كه كوثر سعي مي كند نشان دهد، متاسفانه بخاطر سوءاستفاده احتمالي جناح راست از اين ماجراها به سكوت انجاميده و بسياري از خبرنگاران و روزنامه‌نگاران زبان به شكايت و بيان واقعيت و رسوايي سردبير نما‌ها نمي گشايند؛ اما اگر چاره‌اي در اين باره انديشيده نشود و اتحاد و اجماعي از جانب خود روزنامه‌نگاران بر سر اين مسئله ايجاد نشود، در آيند‌ه‌اي نه چندان دور ديگر آبرويي براي مطبوعات باقي نمي ماند.

Wednesday, September 14, 2005

آدم عوضی

خدايا هيچ کس را گرفتار آدم عوضي نكن! امروز سوار تاكسي شدم كه راننده‌اش به بيماري كهنه ايراني – يعني توهم عقل‌كلي- دچار بود و درحالي كه غرب تهران را نمي‌شناخت اصرار داشت كه مثل كف دستش مي شناسد و بچه آنجاست. ما هم ساده باور كرديم و دور تهران را گشتيم را رسيديم به مقصد. نمي دانم چرا ما ايراني‌ها براي مان سخت است اگر بگوئيم كه فلان مسئله را نمي‌دانيم يا درباره فلان موضوع اطلاع كمي داريم. مثل اينكه آيه نازل شده كه حتما بايد درباره تمام مسائل نظر دهيم. چه مي‌دانم شايد هم نازل شده و من نمي دانم. چون در جمهوري اسلامي آيه و حديث زياد نازل مي شود.

Tuesday, September 13, 2005

بيسجيان به پيشواز مي روند

دولت انقلابي احمدي‌نژاد كم كم دارد روي واقعي خود را نشان مي دهد. هنوز يك ماه از تشكيل دولت‌ جديد نگذشته است كه معابر پياده پر رفت و آمد خيابان‌هاي اصلي تهران توسط بسيجيان اشغال شده. آنان كه از تبليغات مذهبي خود در مساجد و پايگاه‌ها نوميد شده‌اند آزادانه اقدام به برپايي چادر‌هاي موقت در معابر كرده‌اند تا كتاب‌ها و نوارهاي مذهبي‌شان را به فروش برسانند.
اطراف ميدان ونك از جمله نقاطي است كه مورد توجه بسيجيان واقع شده است. دور تا دور ميدان داربست‌هايي را زده اند و چادر بر روي آنها كشيده و كتاب‌هايي مربوط به امامان و زندگي اهل بيت را به شكلي نامرتب و شلخته به فروش مي رسانند.
به نظر من گذشته از سد معبر و ايجاد ترافيك براي شهروندان، برپايي اين نوع نمايشگاه‌هاي مذهبي جز نفرت عمومي و لعن و نفرين بر اهل بيت و فروشندگان و مبلغان كتاب‌هاي مذهبي چيز ديگري به همراه نمي‌آورد؛ جالب اينكه بسيجيان مبلغ به ايجاد نمايشگاه‌هاي سيار در نقاط حساس پر رفت و آمد شهري اكتفا نمي‌كنند و براي جلب توجه بيشتر بلندگوهاي بزرگي را هم در كنار چادرها تعبيه كرده‌اند و صداي نوار نوحه و عزاداري را تا آنجا كه جا دارد بلند مي كنند. آن هم به صورت بسيار دلخراش و گوش‌آزار و خودشان هم از صبح تا شام در كنار باندها مي ايستند و تراكت هاي مذهبي توزيع مي كنند.
اوج اين فعاليت‌ها در ايام محرم و ماه رمضان است و با تشكيل دولت اسلامي امسال بسيجيان به پيشواز رفته و از يك ماه جلو‌تر علم‌هاي تبليغاتي را در ميادين و خيابان‌هاي شلوغ تهران آغاز كرده اند.
قبول حق باشد ان‌شا‌الله! من كه امسال بي‌صبرانه منتظر هستم تا مطالب پرمغزي توسط قلم‌هاي شيوا درباره ماه مبارك! رمضان همانند آنچه كه درباره ايام محرم نوشتند، منتشر شود.

Monday, September 12, 2005

واژه‌نامه ايراني-1

"تواضع"
تواضع در ايران يعني: حقارت- ناچيز شمرده شدن- منزوي شدن- ضعف داشتن

Sunday, September 11, 2005

سوغات يازدهم سپتامبر

چهار سال قبل در چنين روزي دو برج دوقلوي تجارت جهاني در نيويورك فرو ريختند. با ريزش آنها حرمت انسان‌ها هم فرو ريخت و اتحاد ملل از بين رفت. حتي سازمان ملل متحد هم به كناري زده شد. در واقع با نابودي اين دو برج اعتماد از بين رفت. براي مردم خاورميانه‌اي حتي خارج كردن يك كيسه پسته هم كلي دردسر شده است. بايد كلي توضيح دهي كه براي چه استفاده‌اي آورده‌اي و يا به چه كسي مي دهي.
زماني كه يكي از دو برج مورد هدف قرار گرفت، من سر كارم بودم. در راه خانه از راديو بي‌بي‌سي شنيدم كه هواپيمايي به يكي از برج‌ها برخورد كرده است. اما گوينده حرفي از حمله نمي‌زد و مدام مي گفت برخورد هواپيما با برج. به منزل كه رسيدم فورا پاي شبكه سي‌ان‌ان نشستم. هلي‌كوپتري دور دو برج گردش مي‌كرد و زنده تصاوير آتش سوزي ناشي از برخورد را برمي‌داشت. در شگفت نشسته بودم و كلمه به كلمه گزارش خبرنگار سي ان ان را با دقت دريافت مي كردم كه ناگهان هواپيماي غول پيكري از گوشه كادر تصوير وارد شد و به برج دوم برخورد كرد. واي كه چه صحنه مهيجي بود. ديگر مسجل همه بينندگان و گزارشگران شده بود كه اين برخورد‌ها يك حمله تروريستي‌ است.
درباره حمله به برج‌هاي تجارت جهاني سئوال‌هاي بسياري وجود دارد كه هنوز از طرف دولت امريكا و جمهوري‌خواهان بي پاسخ مانده است. در تازه‌ترين گزارش‌ها هم سئوال‌هايي مطرح شده كه از جمله: برجستگي زير هواپيماي دوم چيست؟ و يا چرا يهوديان قبل از برخورد هواپيما به برج از ساختمان‌ها خارج شده اند؟ و...
مطمئنا عده‌اي با خواندن اين سئوالات فورا ياد كيهان و كيهانيان مي افتند كه اين‌ها ساخته آنهاست اما بايد عنوان كرد كه اين سئوالات از جانب گروهاي حقيقت‌ياب امريكايي بررسي حادثه يازدهم سپتامبر مطرح شده است، نه آقاي شريعتمداري كه منتظر حمله گروههاي مخالف دولت بوش نشسته تا به نفع جناح خود ماهي‌گيري كند.
راستش من هر چقدر تلاش مي كنم تا ادعاي تحليلگران سيماي جمهوري اسلامي را باور نكنم، نمي توانم و متاسفانه در قالب منطق مي نشيند. آنان بر اين باور هستند كه نقشه بوش از كوههاي افغانستان و يمن و عربستان طراحي نشده است. اين حمله تروريستي يك طرح داخلي بوده جهت كشور گشايي. همين ادعاهاي شنيده شده وقتي كنار گزارش گروههاي حقيقت ياب بمب‌گذاري‌هاي اخير لندن گذاشته مي‌شود، بر صحت و سقم آن تاكيد مجدد مي شود. گروه مزبور اخيرا در گزارشي اعلام كرده كه حملات بسيار دقيق و حساب شده بوده كه با تدابير امنيتي كه در شهر لندن انديشيده شده بود، امكان اين نوع طراحي‌ها تنها از عهده نيروهاي امنيتي برمي‌آيد تا گروههاي ضعيف شده القاعده. براي مثال نكته‌اي از گزارش بسيار تامل برانگيز است؛ در بخشي از گزارش آمده كه در محل‌هايي كه بمب‌گذاري صورت گرفته است، چند دوربين حساس از قبل بي‌جهت خراب مي شوند و هيچ توجهي به برطرف كردن عيب دستگاه‌ها نمي شود. به نظرم اين بي توجهي در سيستمي با نظمي بالا و امنيتي مثال زدني كمي عجيب مي رسد.
پشت ماجراي يازدهم سپتامبر هر چه كه بود، سبب شد تا چهره دنيا عوض شود. هم براي غرب نشينان عوض شد و هم ملل خاورميانه. سوغات براي هر دو به همراه داشت؛ مردمان غرب و شرق ديگر به مانند روزهاي برپايي جشن‌هاي دهه نود نشدند. امروزه هر دو دسته بيم دارند كه مبادا همسر و فرزندان و پدر و مادرانشان در خيابان و يا فروشگاهي مورد حمله‌اي قرار بگيرند. غربيان مدام ترس از حمله‌هاي تروريستي دارند و شرقيان بيم از حملات ضد تروريستي.

Saturday, September 10, 2005

تنها شدم

از ديشب تنها شده‌ام؛ تنهاي تنها. داداشم پرت شد طرف ديگر دنيا.

Wednesday, September 07, 2005

پائيز در راه است

سايه‌ها بلندتر شده‌اند كه نشان از اين دارد كه آفتاب داغي‌اش را كم‌كم دارد از دست مي‌دهد. تمام تابستان در پياده‌روها به دنبال يك وجب سايه بودم تا از شلاق سوزناك آفتاب در امان باشم اما امروز كه از كوچه خلوت هميشگي‌ام مي گذشتم، نوك سايه را در انتهاي عرض كوچه ديدم.

Tuesday, September 06, 2005

يك اتفاق خوب

اين روزها تنها يك اتفاق مرا اندكي خوشحال مي‌كند. وقت زيادي براي اينترنت صرف نمي‌كنم. احساس مي كنم كه بهتر زندگي مي‌كنم. ديگر حال وبگردي و خواندن مقاله و يادداشت‌ها را ندارم. اتفاق خوبي‌ست، به جاي اينكه وقت خودم را صرف بعضي مهمل‌ها كنم، به بازسازي خودم مي‌پردازم. جدا بعضي‌ها نمي‌دانم چرا مجبورند كه ادا در‌آوردند؟ دائم بنويسند كه اهل فرهنگ و هنر هستند و براي اثبات مدعا هم فلان كافه و يا كافي شاپ را آدرس بدهند. بعضي وقت‌ها كه از اين دست مطالب در وبلاگ‌ها مي‌خوانم، با خودم مي گويم كه عوام چه شانسي آورده‌اند كه از صادق هدايت حكايت نيست كه در توالت‌هاي عمومي يك يا چند بار چندي آسوده، وگرنه كه در توالت‌ها پر بود از روشنفكر كه در اين صورت هيچ شانسي براي رهگذران عامي به تنگ آمده، نمي ماند.

Monday, September 05, 2005

مخرب‌تر از اتم

فكر مي كنيد مخرب‌تر از بمب اتم چيست؟ به نظرم حروف است. يك جمله مي تواند انساني را چنان به خاكستر تبديل كند كه بمب اتم نتواند. من به تازگي چنين بمبي را ديده‌ام. شايد اثرش تا پايان عمر همراهم باشد.

Sunday, September 04, 2005

...

امروز از سفري يك هفته‌اي برگشتم. جسمم از خستگي رها شده، اما روحم هنوز خسته است. ديگر سفر هم كاري نيست برايم. خدايا رهايم كن از اين افسردگي.